کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

خوش آنکه کنج غم خود بگلستان ندهد

سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد

کدام گنج که در کنج خاکساری نیست

رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد

زفیض باطنی پیر جام محرومست

کسیکه دست ارادت به میکشان ندهد

من از جفای تو رسوا شدم که تیر ستم

نمی شود هدف خویش را نشان ندهد

مجاوران چه خبر از مسافران دارند

خبر زحال دل گمشده زبان ندهد

زراه پرخطر عشق هیچ نیست عجب

که جاده مار شود ره بکاروان ندهد

بنای دوستی دهر سست شد چندان

که کاه پشت بدیوار این زمان ندهد

زرنج گرسنگی چونکه تشنگی بهتر است

خوش آنکه آبرخ خویش را بنان ندهد

کلیم بوسه چه خواهی باین تهیدستی

از آن حریف که دشنام رایگان ندهد