کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

وداع ناشده دل حال صبر در هم دید

عنان گسستگی گریه دمادم دید

چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت

گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید

هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد

اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید

دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم

کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید

کسیکه دید باحوال من غم و دل را

چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید

بحال دیده گریان نمی کنم رحمی

دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید

ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار

بچشم بسته همه کار و بار عالم دید

نداشتیم به از خون گرم دلسوزی

گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید

اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد

کلیم خود را در کار خویش محکم دید