نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی

چون نور چراغ آسمان‌گرد

از پردهٔ صبح سر به در کرد

در هر نظری شگفت باغی

شد هر بصری چو شب‌چراغی

مجنون چو پرنده زاغ پویان

پروانه صفت چراغ جویان

از راه رحیل خار برداشت

هنجار دیار یار برداشت

چون بوی دمن شنید بنشست

یک لحظه نهاد بر جگر دست

باز از نفسش برآمد آواز

چون مرده که جان بدو رسد باز

شد پیر زنی ز دور پیدا

با او شخصی به شکل شیدا

سر تا قدمش کشیده در بند

وان شخص به بند گشته خرسند

زن می‌شد در شتاب کردن

می‌برد ورا رسن به گردن

مجنون چو اسیر دید در بند

زن را به خدای داد سوگند

«کاین مردِ به‌بند کیست با تو؟

دربند ز بهر چیست با تو؟»

زن گفت «سخن چو راست خواهی

مردیست نه بندی و نه چاهی

من بیوه‌ام این رفیق درویش

در هر دو ضرورتی ز حد بیش

از درویشی بدان رسیدم

کاین بند و رسن در او کشیدم

تا گردانم اسیروارش

توزیع کنم به هر دیارش

گرد آورم از چنین بهانه

مشتی علف از برای خانه

بینیم کزان میان چه برخاست

دو نیمه کنیم راستا راست

نیمی من و نیمی او ستاند

گردی به میانه در نماند»

مجنون ز سر شکسته بالی

در پای زن اوفتاد حالی

ک«این سلسله و طناب و زنجیر

بر من نه از این رفیق برگیر

کاشفته و مستمند ماییم

او نیست سزای بند ماییم

می‌گردانم به روسیاهی

اینجا و به هر کجا که خواهی

هرچ آن بهم آید از چنین کار

بی‌شرکتِ من تراست بردار»

چون دید زن اینچنین شکاری

شد شاد به این چنین شماری

زان یار بداشت در زمان دست

آن بند و رسن همه در این بست

بنواخت به بند کردن او را

می‌برد رسن به گردن او را

او داده رضا به زخم خوردن

زنجیر به پای و غل به گردن

چون بر در خیمه‌ای رسیدی

مستانه سرود برکشیدی

لیلی گفتی و سنگ خَوردی

در خوردن سنگ رقص کردی

چون چند جفاش برسرآورد

گرد در لیلی‌اش برآورد

چون بادی از آن چمن بر او جست

بر خاک چمن چو سبزه بنشست

بگریست بر آن چمن به زاری

چون دیده‌ی ابر نوبهاری

سر می‌زد بر زمین و می‌گفت

«کی من ز تو طاق و با غمت جفت

مجرم‌تر از آن شدم دراین راه

کازاد شوم ز بند و از چاه

اینک سروپای هر دو در بند

گشتم به عقوبت تو خرسند

گر زانکه نموده‌ام گناهی

معذور نیم به هیچ راهی

من حکم کش و تو حکم رانی

تأدیب کنم چنان که دانی

منگر به مصاف تیغ و تیرم

در پیش تو بین که چون اسیرم

گر تاختنی به لطمه کردم

از لطمهٔ خویش زخم خوردم

گر دی گنهی نمود پایم

امروز رسن به گردن آیم

گر دست شکسته شد کمانگیر

اینک به شکنجه زیر زنجیر

زان جرم که پیش ازین نمودم

بسیار جنایت آزمودم

مپسند مرا چنین به خواری

گر می‌کشیم بکش چه داری

گر جز به تو محکم است بیخم

برکش چو صلیب چارمیخم

ای کز تو وفاست بی‌وفایی

پیش تو خطاست بی‌خطایی

من با تو چو نیستم خطاکار

خود را به خطا کنم گرفتار

باشد که وفایی آید از تو

یا تیر خطایی آید از تو

در زندگیم درود ناری

دستی به سرم فرود ناری

در کشتگیم امید آن هست

کاری به بهانه بر سرم دست

گر تیغ روان کنی بدین سر

قربان خودم کنی بدین در

اسماعیلی ز خود بسنجم

اسماعیلی‌ام اگر برنجم

چون شمع دلم فروغ‌ناک است

گر باز بری سرم چه باک است؟

شمع از سر دردسر کشیدن

به گردد وقت سر بریدن

در پای تو به که مرده باشم

تا زنده و بی‌تو جان خراشم

چون نیست مرا بر تو راهی

زین پس من و گوشه‌ای و آهی

سر داده و آه بر نیارم

تا پیش تو درد سر نیارم

گویی ز تو دردسر جدا باد

درد آن من است، سر تو را باد»

این گفت و ز جای جست چون تیر

دیوانه شد و برید زنجیر

از کوههٔ غم شکوه بگرفت

چون کوهه گرفته کوه بگرفت

بر نجد شد و نفیر می‌زد

بر خود ز تپانچه تیر می‌زد

خویشان چو ازو خبر شنیدند

رفتند و ندیدنی بدیدند

هم مادر و هم پدر در آن کار

نومید شدند ازو به یکبار

با کس چو نمی‌شد آرمیده

گفتند به ترک آن رمیده

و او را شده در خراب و آباد

جز نام و نشان لیلی از یاد

هر کس که بدو جز این سخن گفت

یا تن زد، یا گریخت، یا خفت