کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد

دیده قدرشناسی بخریدار نداد

تا امیدت نشود یأس براحت نرسی

این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد

شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین

هر که را داد زبان قوت گفتار نداد

صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند

خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد

سالک راه حق از ترک علایق دیده است

آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد

هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی

کاه در خانه او پشت بدیوار نداد

تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت

بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد

نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج

آن قدح نوش که دستار بخمار نداد

وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز

هیچکس خار بهای گل بیخار نداد

دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب

تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد

تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم

شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد