دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست