جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
به خاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یکسر تیر
هدف به دشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیدهاند چنان از خط هواداران
که زلف جانب رخسارهٔ ترا نگرفت
شکار نعمت دنیا نمیشود قانع
بلی ز دانه فشانی کسی هما نگرفت
ز کینهجوئی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما
سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت
به راه فقر و فنا منت از کسی داریم
که گر ز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
کسی کز آبله اخگر به زیر پا نگرفت
کلیم یکره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت؟