هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنجبازی
کردی ز زنخ ترنجسازی
زان تازهترنج نو رسیده
نظاره ترنج و کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبویی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی بر این برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکمآیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گر چه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود؟
خورشید به گِل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز؟
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر؟
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلآرام
نگرفت به هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوایی
میداد بر این سخن گوایی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
زآهو بره سبزه را بریدند
لیلی چو بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هر کس
«مجنون مجنون» ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیای درست میکرد
میراند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون نار
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پر غم و غمگسار از او دور
چون شمع به تَرک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
میکُشت ز درد خویشتن را
میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی
میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بندهٔ یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیتخوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنْش به از شَمال بودی
باز آمدنَش به سال بودی
در وقت شدن هزار پر داشت
چون آمد، خار در گذر داشت
میرفت چنان که آب در چاه
میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت
بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کآمد به وبال خانهٔ خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیآمدی باز