اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۶۴ - حکایت معروف کرخی

رهنمای سالکان راه هو

آنکه شد معروف کرخی نام او

با مریدان بود روزی درگذر

دید جمعی از جوانان خمر خور

با شراب و با کباب و با رباب

سوی دجله خوش روان مست و خراب

جمله غرق بحر غفلت آمده

سر بسر موج ضلالت آمده

همرهان گفند شیخا یک دعا

کن که تا غرقه شود مست فنا

شومی ایشان شود از خلق دور

ا ز دم پاک تو ای شیخ غیور

با مریدان گفت بردارید دست

من دعا گویم اجابت زان سرست

در تضرع آمد آن شیخ جهان

گفت ای دانندۀ راز ن هان

ای تو واقف بر ضمیر نیک و بد

پیش علمت روشنست اسرار بد

بارالها همچنان کاینجا ی شان

داده ای این عیش خوش بی امتنان

عیش خوش ده اندر آن عالم دگر

ای کریم کارساز دادگر

زین دعا گشته مریدان در عجب

کاین چه حالست ای امین سر رب

ما نمی دانیم سر این سخن

حکمت این را ز ما پنهان مکن

شیخ گفتا می گویم بدو

چون همی داند چه حاجت گفتگو

صبر پیش آرید اکنون تا خدا

سر این سازد هویدا بر شما

چونکه دیدند آن جماعت شیخ را

لرزه شان افتاد بر اندامها

ساز بشک س تند و می ها ریختند

جمله اندر دامنش آویختند

گریه و زاری کنان در پای او

اوفتادند آن گروه عیش جو

توبه کردند از مناهی جمله شان

گشته هر کی در ره حق جانفشان

با مریدان گفت شیخ رازدان

این زمان شد فاش آن سر نهان

شد همه مقصود حاصل بی تعب

نی به کس رنجی رسید و نی کرب

نی کسی را غرقه می بایست گشت

نی به دریا حاجت آمد نی به دشت

خیرخواهی شیوۀ مردان بود

هر کرا این شیوه شد مرد آن بود

هست صلح و جنگشان از بهر حق

لاجرم دارند بر عالم سبق

قهر ایشان محض لطف آمد یقین

هزل ایشان جد شمر ای مرد دین

گر ترش رویند و گر خندان شوند

بندۀ حقند و بر فرمان روند

فارغ و آزاده اند از مدح و ذم

پیش ایشان غیر حق باشد عدم

وصف ایشان برتر است از گفت ما

عاجزم یا رب لااحصی ثنا

ه ر سر مویم اگر گردد زبان

کی درآید وصف ایشان در بیان

وصف ایشان گر کنم بر قدر خود

هم نمی یابم امان از طعن بد

زین جماعت آنچه معلوم منست

آن کجا در حوصله جان و تنست

نیست واقف کس ز حال این گروه

خلق زین سو اولیا زان سوی کوه

حکمت حق از پی تعظیم شان

کرد از چشم همه خلقان نهان

مظهر حقند و پنهان چون حقند

زانکه فارغ از دو عالم مطلقند

چون به حق پیوسته دارند الفتی

صحبت خلقان نماید کلفتی

هر که او از هستی خود وارهد

پای بر فرق ه مه عالم نهد

هر که او با دوست باشد همنشین

هست فارغ از غ م دنیا و دین

آن جماعت شاه و خلقان چاکرند

جمله عالم پا و ایشان چون سرند

ذات ایشانست خلقت را سبب

هر چه می خواهی ز ایشان می طلب

حق تعال ی قل تعالوا فانظروا

خوش بیا بنگر عجایبهای هو

واجب و ممکن درین صورت نمود

گنج معنی اندرین ویران ن م ود

چون ز اسرار حقیقت غافلی

بهره از دانش نداری جاهلی

گر مشامت بوی عرفان یافتی

در طلب کی روز ما برتافتی

از خیال و وهم بگذر در طریق

تا توانی یافت بویی زان فریق

در طریقت هست عالم را نشان

شمه ای زان آورم اندر بیان

عارف آن باشد که چون گوید سخن

جمله گوید از خدای ذوالمنن

چون عبادت می کنی ی ا طاعتی

بهر حق باشد نه بهر سمعتی

هر چه جوید ، جوید او را از خدا

غیر حق در پیش او باشد فنا

هر کجا تا ب ید نور معرفت

می کند روشن جهان را خور صفت

هر که عاقلتر بود عارفتر است

از طریق معرفت واقفتر است

آنکه دارد بر قضای حق رضا

اوست عارف نزد ارباب صفا

عارفست آنکو ز ذرات جهان

نور حق بیند عیان اندر عیان