اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری

شیخ ذوالنون مقتدای خاص و عام

آن انیس حضرت رب الانام

آنکه او از جان و دل آگاه بود

رهنمای رهروان راه بود

گفت یک روزی در ایام سفر

می شدم در بادیه بی پا و سر

کوه و صحرا جملگی پر برف بود

هیچ جا روی زمین خالی نبود

دیدم آنجا در میان ابر و میغ

ارزنی می ریخت گبری بی دریغ

گفتمش ای گبر بر گو قول راست

دانۀ بی دام پاشیدن چراست

گفت مرغان در سواد ابترند

می نیابند دانه و بس مضطرند

بهر آن می پاشم این ارزن که تا

سیر گردند مرغکان بینوا

حق مگر زین رو به من رحمت کند

در قیامت این بود ما را سند

گفتمش از دین چرا بیگانه ای

کی قبول افتد که پاشی دانه ای

گفت باری گر قبول دوست نیست

داند و بیند که آخر بهر کیست

پس بود این بینوا را خود همین

کو همی گوید که بهر کیست این

گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن

در طواف کعبه هر سو ی ی دوان

دیدم آنجا در طواف آن گبر را

عاشق و زار و نزار و بینوا

گفت دیدی عاقبت ای شیخ دین

کانچه می کشتم بر آمد اینچنین

حق به روی من در ایمان گشاد

پس مرا در خانۀ خود بار داد

هر چه بهر او کنی باشد قبول

انما الاعمال بشنو از رسول

از در لطفش کسی نومید ن ی ست

بر همه لاتقنطوا چون حجتی است

گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن

گفتم ای دانندۀ فاش و نهان

گبر چل ساله به مشت ارزنی

از کمال مرحمت مؤمن کنی

از همه بیگانگی پردازیش

آشنای رحمت خود سازیش

هر کرا حق خواند بی علت بخواند

وانکه را هم راند بی علت براند

رو مکن با خود قیاس کار او

فعل او بی علت است علت مجو

پس تو ای ذوالنون برو فارغ نشین

فعل او معلول با علت مبین

لاابالی دان جناب کبریا

نیست علت لایق فعل خدا

از خیال و عقل و فهم این برترست

اندرین ره بوعلی کور و کرست

باد استغنا وزیدن چون گرفت

نیست سوزش کز پی افسون گرفت

واگذار این کار خود را با خدا

پیشۀ خود ساز تسلیم و رضا

گر تو خواهی جان بری از دست غم

غرقه کن خود را به دریای عدم

حظ نفس خود مجو در راه دوست

مرد خودبین کی شود آگاه دوست

هر که راه عشق جانان می رود

ترک جان چون گفت آسان می رود

در طریقت هست چون هستی گناه

نیست شو گر وصل خواهی وصل شاه

زاد این ره نیست جز محو و فنا

اندرین ره توشه گر داری درآ

نفی خود کن آنگهی اثبات حق

بعد لااله بین آیات حق

خویش را ایثار راه یار کن

جان خود از وصل برخوردار کن

تو برون شو تا که یار آید درون

وصل بیچون را مجو در چند و چون

از حجاب خویش خود را وارهان

جانفشان شو جانفشان شو جانفشان

برفشان از هر دو عالم آستین

در مقام وحدت آ ایمن نشین

گر روی راه خدا بیخود برو

دوست خواهی از خودی بیگانه شو

اصل طاعتهاست محو و نیستی

تا تو هستی کی شناسی نیستی

وارهان خود را ز قید خویشتن

مست وصلش کرد بر کونین تن