یک جوانی دلربایی ماهرو
مشت می زد سخت بر روی دو تو
هر زمان می زد طپانچه بر رخش
دم نمی زد پیر اندر پاسخش
منع کردندش بسی سودی نداشت
گفتن بسیار بهبودی نداشت
هر یکی گفتی جوان شرمیت نیست
باز گو کآخر گناه پیر چیست
گفت او دارد گناهی بس عظیم
نیست جای رحم ای مرد سلیم
می کند دعوی عشقم بیخرد
نیست او را هیچ سوز و هیچ درد
عاشق زارم همی گوید به ما
شد سه روزی کو ندیدستی مرا
اندرین دعوی اگر صادق بدی
یک دمش بی ما میسر کی شدی؟
عاشق دیوانه بی دیدار یار
یکنفس کی در جهان گیرد قرار
اینچنین عاشق به عالم کس شنید
کو سه روزی روی یاد خود ندید
دعوی عشقش اگر بودی صواب
جنتش بی ما شدی عین عذاب
زین بتر آخر چه باشد جرم پیر
کآنچه گوید آن نباشد در ضمیر
گفت بیکردار دان عار عظیم
چیست قول بیعمل ، فعل لئیم
هست صبر و عشق ضد یکدگر
عاشق صابر چه باشد درنگر
صبر محمودست در احکام هو
لیک مذمومست در دیدار او
لشکر عشقش چو آمد در نبرد
خوش برآرد از قرار و صبر گرد
زاشتیاقش صبر را دل خون شود
صبر با شوقش مقابل چون شود
گر دمی ننمایدم جانان جمال
کی ز صبرم ماند آثار و خیال
عاشق دیوانه ام عالم بهم
بر زنم از اشتیاقش دمبدم
عاشقان را چارۀ وصلی نما
از قرار و صبر کم گو پیش ما
کی تواند عاشق بیدین و دل
صبر از دیدار آن ماه چگل
یار بیصبری چو بیند لاجرم
رو نپوشاند ز عاشق از کرم
اندرین معنی بگویم وصف حال
تا بدانی شوق حال با کمال
در دلم چون بحر عشقش موج زد
فارغم کرد از خیال نیک و بد
شوق او از من قرار و صبر برد
گر د عشقش هوش و عقلم خورد و مرد
بی جمالش طاقت من طاق شد
جان ما را زهر چون تریاق شد
چون نظر بر حال زار من فکند
دید جانم ناتوان و مستمند
رحمش آمد پرده از رخ دور کرد
از تجلی جان و دل مسرور کرد
باز از روی کرم رویم نمود
چون بدیدم جمله عالم دوست بود
نقش عالم در میان آورده است
روی خود در پرده پنهان کرده است
مهر رخسارش ز ذرات جهان
گشته ت ا بان دیدم از عین العیان
این زمان در هر چه افکندم نظر
بینم اندر روی رخش چون ماه و خور
اینکه می گویم بیان حال ماست
گر گمان بد بری بی شک خطاست
گر درین معنی همی گویم دلیل
بهره کی یابد ز دیدار خلیل
دیدۀ بینا دلیل ره بس س ت
این بس س ت ار زانکه در خانه ک سست
چشم بینا و دل بینا طلب
تا که گردی عارف اسرار رب
هر چه گوید عارف صاحبنظر
می دهد بی شک ز دید خود خبر
مرد حق بین هر چه گفت از دیده گفت
پیش تو گر فاش گردد گر نهفت
قول عارف نیست از تقلید و ظن
محض تحقیق و یقین است این سخن
کیست عارف هر که حق بیند عیان
از درون پردۀ کون و مکان
جمله اشیا بیند او قایم به حق
گشته نقش غیر عین متفق
نقطه ای در دور چون شد سایره
می نماید پیش چشمش دایره
وهم را بگذار کاینجا غیر نیست
اندرین دوران بجز یک نقطه چیست
هر که او بگذش از وهم و خیال
نزد وی عقل وی آمد در ضلال
کثرت اشیا وجود هستی است
جز خدا موجود در عالم کی است
گر یکی صد بار بشماری یکیست
عارفان را کی د رین معنی شکیست
از هزار ار زانکه برداری یکی
پس هزار آنجا نماند بیشکی
این تعین ها نمودی بیش نیست
گر صد و گر صد هزار و گر یکی است
واحد از تکرار کی گردد کثیر
کی بگوید این سخن مرد خبیر
کشف این معنی اگر خواهی بیا
تیغ لا زن بر سر غیر خدا
بعد نفی خلق کن اثبات حق
تا که گردی غرق بحر ذات حق
از میان برخیزد این ما و منی
پس گدا گردد بحق شاه و غنی
عقل رنگ عشق گیرد در روش
پس رسد از جانب جانان کشش
رنگ بیرنگی نگیرد رنگها
دور گردد از رهت فرسنگها
زین همه آلودگی پاکت کند
آتش اندر خرمن هستی زند
پاک سوزاند همه خاشاک و خار
پس نماند غیر یار اندر دیار
عالم توحید رخ بنمایدت
هر چه گفتم جمله باور آیدت
پای در نه اندرین وادی درآ
ترک جان کن شو به جانان آشنا
گر نه ای در خورد وصل یار بین
جمله طاعاتت گناه آمد یقین
هستی تو هست جرم بس عظیم
ترک خود کن بازجو وصل کریم
خویش را ایثار راه عشق کن
گر تو مردی عاشقی بشنو سخن
دامن پیر مغان آور به دست
تا ز قید خود توانی باز رست
هر که دارد آرزوی راه راست
گو بیا کاین راه تجرید و فناست
هر کرا لطفی الهی رهبر است
نیستی هستی شد و از خود برست
چون ز خود فانی شدی باقی به حق
گر همی گویی انا الحق هست حق