مقتدای دین حسن خیر الانام
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گورش نهاد
از سر اخلاص چون آمد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جود کریمان شد فقیر