تو به معنی جان جمله عالمی
هر دو عالم خود تویی بنگر دمی
لوح محفوظ است در معنی دلت
هر چه می جویی شود زو حاصلت
در حقیقت خود تویی ام الکتاب
هم ز خود آیات حق را بازیاب
صورت نقش الهی خود تویی
عارف اشیا کماهی خود تویی
تو به معنی برتری از انس و جان
هر چه بینی خود تویی نیکو بدان
انتخاب نسخه عالم تویی
سرشناس علم الآدم تویی
از کمال قدرتش بین بی شکی
کو دو عالم را نماید در یکی
نقش آدم را رقم نوعی زند
کو دو عالم را از او پنهان کند
در سه گز قالب نماید او عیان
هر چه بود و هر چه باشد در جهان
بحر عمان آمده در کوزه ای
کرده عالم از درش دریو زه ای
هست انسان برزخ نور و ظلم
مطلع الفجرش از این گفتند هم
برزخ جامع خط موهوم اوست
چون نماید وهم تو معلوم اوست
آنچه مطلوب جهان شد در جهان
هم تو داری بازجو از خود نشان
من عرف زان گفت شاه اولیا
عارف خودشو که بشناسی خدا
دانش آفاق از انفس بخوان
تاکه گردی عارف اسراردان
گر همی خواهی که گردی حق شناس
خویش را بشناس ن ه ا ز راه قیاس
بل ز راه کشف و تحقیق و یقین
عارف خود شو که حقدانیست این
گر به سر خود بیابی تو رهی
هم ز خود هم از خدا تو آگهی
هم ملک هم نه ف ل ک بشناختی
چون به کنه خویشتن ره یافتی
چون بدانی تو کماهی خویش را
علم عالم حاصل آید مر ترا
کی شود این سر ترا علم الیقین
تا نگردی محو حق ای نازنین
چون به عشق دوست باشی جانف شان
پر ز خود بینی همه کون و مکان
شد مقید روح تو در حبس تن
کی توانی کرد فهم این سخن
تا نگردی بیخبر از خود تمام
کی خبر یابی ز حق ای نیکنام
گر بقا خواهی فن ا شو کاین فنا
چون به معنی بنگری باشد بقا
گر به کنه خود ترا باشد رهی
از خدا و خلق بی شک آگهی
آنکه سبحانی همی گفت آن زمان
این معانی گشته بود او را عیان
هم از این رو گفت آن بحر صفا
نیست اندر جبه ام غیر خدا
آن انا الحق کشف این معنی نمود
گر به صورت پیش تو دعوی نمود
لیس فی الدارین آنکو گفته است
در این معنی چه نیکو سفته است
هر کس این معنی به نوعی باز گفت
گر نهان و گر عیان این راز گفت
هر که این ره را به پایان برده است
هم از این معنی بیانی کرده است
گر ه می خواهی که یابی زو نشان
سر بنه بر خاک پای کاملان
گر به امر پیر رفتی این طریق
مست گردی عاقبت هم زین رحیق
چون نماند از تویی با تو اثر
بیگمان یابی از این معنی خبر