نفس اماره چو مرد از خوی بد
دید موتوا را به دیده سر خود
شد قیامتهای نفس ظاهرش
دید من مات عیان چشم سرش
خود قیامتهای انفس هست چار
آن یکی صغری دگر وسطی شمار
بعد از آن کبری دگر عظمی بدان
تاکه گردی عارف اسرار جان
مردن نفس از هوی صغری شمار
از هوی چون مرد، دل شد آشکار
دل چو طبع روح گیرد در رشاد
خواند وسطی نام او را اوستاد
روح چون گردد خفی کبری شود
محو هستیها بکل عظمی شود
این قیامتها چو شد عین الیقین
منکشف گردد به دل حق الیقین
آن زمان مرآت وجه حق شوی
بگذری از قید حق مطلق شوی
محو گردی در تجلی جمال
راه یابی در نهایات وصال
در دلت نور خدا تابان شود
جان پاکت واصل جانان شود
مرده و زنده به امر پیر شو
تا نگردی تو به خود بینی گرو