والی اقلیم عرفان بایزید
آنکه دایم بود عشقش بر مزید
گفت حق فرمود الهامی بدل
آمد آوازی و اعلامی بدل
که خزینه ما ز هر جنسی پر است
اندرین گنجینه هر نقدی دراست
طاعت مقبول خود اینجا بسی است
خدمت لایق بسی با هر کسی است
علم و اسرار و معارف بی حد است
زهد و تقوی بی حساب و بیعداست
این اشارات و ارادات و فنون
خود ز بسیاریست از احصاء فزون
گر مرا خواهی بیا چیزی بیار
کان نباشد نزد من ای مرد کار
گفتم آن چیزی که نبود مر ترا
خود چه باشد گو الهی مر مرا
گفت آن عجز است و خواری و نیاز
نیستی و درد و سوز جانگداز
فقر و مسکینی ز خود آوارگی
دلشکسته بودن و بیچارگی
عارفان را اینچنین آمد خطاب
خویشتن بین کی بود ز اهل صواب
مرد رعنا دان که از حق غافلست
در طریق اهل عرفان جاهلست
رهروانی کاندرین ره رفته اند
اینچنین هشیار و آگه رفته اند
هستی خود از میان برداشتند
خویش را معدوم محض انگاشتند
دایۀ خود را بجستند این فریق
بیخود از خود رفته اند اندر طریق
کرده اند ایشان به راه ذوالمنن
ذل و خواری را شعار خویشتن
در خور عارف نباشد ما و من
اندرین ره بی منی باید شدن
چون تو من گویی بود بی شک دو من
من کجا گنجد به راه ذوالمنن
بهر جنت زاهدان را جست و جوست
در دل عاشق نگنجد غیر دوست
عاشقانت را به جان باشد مرید
هر کسی کو لذت عشقت چشید