شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب دوم » فصل اول » بخش ۸ - حکایت

هست از این قوم ناصرخسرو

که کند کهنه بدعتی را نو

فلسفی اصل و رافضی طین است

زین دو بگذرکه دشمن دین است

خالی از علم و حکمت و توحید

کافر محض گشته بر تقلید

جهل او گرچه فاضلان دانند

کفر و فسقش همه جهان دانند

از همه نوع علم و فضل و هنر

بجز از شاعری چه داشت دگر

شعر خود چیست تا بدان نازند

یا از او گردنی برافرازند

شعر در عالمی که مردانند

بازی کودکان همی دانند

عذر واضح مرا بدین آورد

ز آسمانم سوی زمین آورد

طالع بدنگر که ما زادیم

کاندرین روزگار افتادیم

شعر گویم به صد تکلف و زور

تا کنم علم دین بدان مشهور

و علی الجمله فتنۀ ناصر

هست در جملۀ جهان ظاهر

ظلمت و کفر جمع کرده تمام

روشنی نامه کرده آن را نام

فعل را می​دهد به روح نما

قول گبران کند کلام خدا

سخنش بیشتر سقط باشد

«زخرف القول» زان نمط باشد

زان طریق فصاحت او سپرد

تا که جاهل بدان فریب خورد

کرده لوزینه را ز زهر میان

بول را کرده چون شراب الوان

چونکه حاصل نداشت خط اصول

کرد باور حدیث نامعقول

نتوان کرد هیچ باطل راست

قایلش گر ابوعلی سیناست

باز حق کی شود بدان باطل

که ارسطو بدان بود قایل

حق حق است ارچه بوعلی گوید

باطل است باطل ار ولی گوید