ابلهی را چه گفت نرادی
که مرا کن به نرد ارشادی
گفت من اندر آن نبردم رنج
لیک دانم به چیرگی شطرنج
گفت دانستمت تو هیچ مدان
نه بدین راه بردهای نه بدان
چون ندانستهای تو یک بازی
خیره بر جاهلی چه مینازی
نقل بی عقل جز گمان نبود
خر چه داند که زعفران چه بود
پانصد آیت ز جملۀ قرآن
شد در احکام نازل از دیان
باقی از وی که هست اندوهزار
جمله در عبرت آمد و افکار
مبحث انبیا تفکر بود
وندرین کردهاند گفت و شنود
چه توان گفت با کسی معقول
کز خرد کرد خویش را معزول
وانکه اندر مضیق محسوسات
گشت محبوس کی رهد هیهات
جسم خواندش مجسم منحوس
وان مشبه کرامی سالوس
در جهت دید ذات حق دایم
پس حوادث بدو کند قایم
نقلهائی که موهم است به دین
از براهین عقل گشت یقین
زانکه تأویل آیت قرآن
کرد باید به قاطع برهان
هرکه را دست و پا و پیش و پس است
صوت و حرف و انامل و نفس است
در مکان است محتوی به جهات
همچو ما ممکن است و ناقص ذات
علت احتیاج امکان است
هرکه را این صفت بود آن است
وانکه او همچو ما بود عاجز
به خدائی کجا سزد هرگز
غایت نعت خلق را بستان
صفت حق مأول است به آن
یدو وجه است وعین در تأویل
قدرت و هستی و بصر ز دلیل
استوا را حقیقت استیلاست
عرش تعظیم ذات عز و علاست
رحمت او ارادت و انعام
همه خشنودیش چو هست اکرام
بلکه تفویض، احوط و اولی است
راه دین و دیانت و تقوی است
وارث انبیا خود آن خلف است
که در این راه پیرو سلف است
متحقق به «ادخلوا فی السلم»
ملک مرسل است و راسخ علم
آن یکی را سخن ز «مامنا»
وین دگر را حدیث «امنا»
غیر از این هر چه از اقاویل است
«فتنه» و «ابتغای تأویل» است