چند در نفی دیگران پیچی
نفی خود کن که هیچ بر هیچی
توئی تست در میانه دوئی
او چو تو در میانه نیست توئی
اوئی اوست بر تو مستولی
هرکه این را بداند اوست ولی
عرش و کرسی دل است و سینۀ تو
این جهان بندۀکمینۀ تو
مغز عالم توئی و عالم پوست
نُه فلک مَسْکه، خواجه زبدۀ اوست
اسطقسّات صورت افلاک
سیزده توی مغز عالم پاک
دانه را مغز تا لطیفتر است
پوست هم بیش و هم کثیفتر است
جرم زیتون و اصل شاخ شجر
خاک و آب و هوا و تابش خور
پردۀ آتشند، آنگه نور
اندرین جمله کوهها مستور
عرش رحمان که نور مستور است
سرّ دل دان که نور بر نور است
ذات حق نیست قابل تجدید
در حقیقت رسوم نیست مفید
آنچه دانسته ای از او صفت است
به حقیقت نه حق معرفت است
هرچه منظور عقل و دیده بود
عقل داند که آفریده بود
صورت ذهنی آفریدۀ تست
زانکه محدود فهم و دیدۀ تست
کرده مخلوق خویش نام اللّه
تا کی از خودپرستی ای گمراه؟
هرچه دانسته ای از او او نیست
فی المثل ذات عنبر آن بو نیست
آیت «حقّ قدره» برخوان
قَدَرِ قِدْرِ علم خویش بدان
گوشۀ پردهای ز اند و هزار
گر براندازد ایزد قهّار
پرتو روی او بسوزاند
هرچه را دیده دید کی ماند
هرکه را گفتی این خدای من است
زانکه بر وفق عقل و رای من است
حق تعالی و رای آن باشد
به حقیقت خدای آن باشد
چونکه مقصود را نهایت نیست
راه را حدّ و حصر و غایت نیست
لاجرم هرکه را دلی باشد
هر زمانی به منزلی باشد