دیدن وگفتن و نوشتن حال
همچو علم است و قدرت و افعال
هر یکی زان بر آن دگر افزون
نشود هیچگونه دیگرگون
آنچه بیند نظر به یک دم حال
ننویسد قلم به پنجه سال
باز نتوان نوشت در یک دم
آنچه آید به سالها ز قدم
خود زبان و قلم سفیر دلند
مُنهی و حاجب و وزیر دلند
شاه چون بر سریر ناز نشست
ای بسا پیشرو که باز نشست
حاجبان در ره ارچه پیش دوند
در منازل بجای خویش روند
عارفان دیده را قدم کردند
پس زبان را از آن قلم کردند
مرد توحید را وجود و عدم
هر دو با هم بود به گفت و قدم
نفی و اثبات سنگ و آهن تست
سبب نور شمع روشن تست
تا به مقراض لانبری باز
سر شمع حقیقتی زمجاز
شعلۀ شمع دین نیفزاید
با حقیقت مجاز کی پاید
نرسی در مقام وحدت و جمع
تا نگردی تو یک زبانه چو شمع
نور توحید چون عیان گردد
خود سراپای تو بیان گردد
سر و پای تو ای پسندیده
همه گردد چو قرص خور دیده