محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آن را خطی بدو نیم کند بر شکل دو کمان ظاهر گردد، اگر آن خط که مینماید که هست و نیست، وقت منازله از میان محو شود، دایره چنانکه هست یکی نماید، سر قاب قوسین پیدا آید.
قطعه
مینماید که هست، نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو آن خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
هر که این خط را چنانکه هست بخواند که: همه هیچاند هیچ اوست که اوست. اما اینجا حرفی است بداند که: اگرچه خط از میان محو شود و طرح افتد، صورت دایره چنان نشود که اول بود وحکم خط زایل نشود،اگرچه خط زایل شود اثرش باقی ماند.
خیال کژ مبر اینجا و بشناس
هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست
زیرا که هر وحدانیت که از اتحاد و دوگانگی حاصل آید، فردانیتش نگذارد گرد سراپردۀ احدیت گردد.
شعر
و من بعد هذا مایدق صفاته
و ما کتمه احظیلدیه و اجمل
احدیت از روی اسماء احدیت کثرت تواند بود و از روی ذات احدیت عین،و هر دو صورت اسم او از واحدآمد، و احد در اشیاء همچنان ساری است که واحد در اعداد، اگر واحد نباشد اعیان اعداد ظاهر نشود و اعداد را اسم نبود و اگر واحد باسم خود ظاهر شود، عدد را عین ظاهر نشود.
قطعه
گر جمله توئی همه جهان چیست؟
ور هیچ نیم من این فغان چیست؟
هم جمله توئی و هم همه تو
آن چیز که غیر تو است آن چیست؟
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازۀ این همه گمان چیست؟
وحدت او از وحدت تو توان دانست، زیرا که تو یکیی و او را ندانی جز بدان یکی؛ پس یکی نفس خود را دانسته باشد و تو و او در میان نی. توحید بدین حرف درست میشود وکم کسی داند، و بدانکه: افرادالاعداد فی الوحدة واحد.
یکی اندر یکی یکی باشد