خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۸ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسین جهنم همدانی

بمکه بوده مجاور، سیدی بوده بزرگ، شاگرد کوکبی بود و جعفر خلدی، و بندار و بشری٭ ویرا دیده بود، بمکه شیخ حرم بود، شیخ احمد کوفانی٭ هم دیده بود.

شیخ الاسلام گفت: کی من کس شناسم کی بزیارت شیخ بوالحسین جهنم شد بمکه، حج نکرد که من بزیارت وی آمده‌ام، ار بزرگی وی حج دران نیامیخت، و آن نه حج اسلام بود.

شیخ الاسلام گفت: کی زیارت مشایخ و خدمت ایشان برین طایفه فرض است. شیخ الاسلام گفت: که عقیل بستی از بست بیامد به حج خواست شد، گفت: بزیارت شیخ ابوالعباس قصاب شوم، ازو شلواری خواهم، که شلوار نداشت. چون بر وی شد، شیخ شلوار انداخت دروی گفت: در پوش و بازگرد، نگذاشت که بنشستی، بازگردانید، در هر منزل شلوار می‌یافت، نگذاشت کی به حج شدی.

«شیخ الاسلام گفت: که» شیخ ابوالحسین جهنم را پسری رسید، نه به چم یعنی مفسد و فاسق و پدر از وی برنج می‌بود روزی بمیان مسجد حرام فرا می‌شد یکی فرا شیخ سیروانی گفت: ای شیخ! نه بینی این پسر شیخ بوالحسین ایذ. آنک ازین پسر است بران پدر، یعنی از ملامت و آن رنج که آن پیر راست از وی، شیخ سیروانی گفت: که رنج از پیر است ور پسر نه از پسر بر پیر، که ار نه بزرگی پدر وی بودی، پسر وی کرا فرایاد ایذ از بزرگی پدر است، که پسر او فرا دید می‌آید، و در زبانهاء خلق افتاده، وانگشت نمای خلق گشته، و فرا زبان گرفته‌اند و ملامت.

بوالحسین طزری بوده، شیخ الاسلام گفت: که طزر جاییست بپارس، بزرگ بوده. شیخ معظم درویشان را و اصحاب وی به آداب و صیانت. شیخ الاسلام گفت: که شیخ بونصر احمد حاجی مرا گفت که شیخ بوالحسین طزری دیدم، که پای تابهٔ درویشی برداشته بود. و در سروری خود می‌مالیدو شیخ الاسلام گفت: ای جوان مردان! نگر فریفته نه ایید بسا مغرور در ستر اللّه، و مستدرج در نعمت اللّه و مفتون به ثناء «خلق» جائی که ترا پوشد، نگر مغرور نه بی و که خلق ترا بستاید نگر مفتون نه بی و کی نعمت برتو بکشاید نگرمستدرج نه بی.

شیخ الاسلام گفت: قومی بودند به کواشان با من می‌بودند خداوندان دل روشن دل، از من خواستند که مرا بشیخ بوعبداللّه طاقی برد ستوری خواستم از وی، پس بوی بردم ایشان را و بگفتم: که ایشان از من خواستند و می‌خواهند، که ما را وصیتی کنی. شیخ گفت: متأهلانند؟ «گفتم: متأهلانند» گفت: مکتسبانند؟ گفتم: آری! گفت: سخت نیک از ایذر کار می‌کنید. و اهل نیکو می‌دارید، و شبانگاه هر کسی بهرهٔ خود از طعام برگیرید وبا یکدیگر آرید و با هم بخورید و ساعتی باشید و آنگه بپرا گنید و ایشان را دعا کرد وبرخاستیم، من آن شیخ عمو را گفتم شیخ عمو گفت: اصحاب بوعبداللّه دونی وبوالحسین طزری چنان می‌کردند تا برجای بماندند. کسی فرا چشتیان گفت که هرگز میان شما نقار و ناخوشی و خلاف نبود؟ جواب دادند:کی ما با یکدیگر فزونی نه زئیم یعنی نباشیم پیوسته، تا از بکدیگر سیر نگردیم.

شیخ الاسلام گفت: کی شیخ «بوالحسین سرکی» بوده بمکه مجاور، سید با مشایخ بهم. با شیخ سیروانی٭ و بوالعباس سهروردی٭ و بوالخیر حبشی٭ و بوسغید شیرازی و شیخ محمد ساخری٭ همه یاران یکدیگر بودند و مشایخ ویرا تعظیم تمام می‌داشتند.

شیخ الاسلام گفت: کی بوالحسین سرکی اوست، کی در بادیه بود با یاران شیخ بوسعید شیرازی و شیخ با اسامه از هراة و شیخ محمد ساخری و قوم دیگر کی سموم خاست. بوالحسین گفت مترسید، کی این کار مرا افتاده من بروم و شما همه بسلامت برهید و سیراب شوید. چنان بود، او برفت و میغ آمد وباران در ایستاد ایشان همه سیراب شدند و سیل درامد، وویرا برگرفت و ببرد.

شیخ الاسلام گفت: کی زنده ویرا شربتی آب نداد، تشنه کشته فرا آب داد او با دوستان چنین کند.

شیخ الاسلام گفت: کی وی قزین بافتی، روز بوالحسین سرکی بمکه گفت: میان صوفیان بودم در مسجد حرام که از درویشی سخن می‌رفت وی گفت: چند گوئی درویش ار درویشی بر دیوار بنویسند یکی از ما بانجا فرو نگذرد، و هر کس می‌گوید که درویشم، قوم بشورید گفتند: این چیست که او می‌گوید، باش! اکنون ما نه درویشانیم؟ گفتند: جولاهی آمده ما را از درویشی بیرون می‌نهد آنچ مشایخ بودند گفتند: چنانست که او می‌گوید. جنگ برخاست و نقار باز بپراگند وقت عمره آمد، شیخ بوالحسین سرکی بعمره شد باز آمد، وقت نماز آمد، نماز کرد، و جماعت همه حاضر بودند، وی برخاست و فرا سر هر یکی می‌شد، و بوسه بر سر ایشان می‌داد، و عذر می‌خواست. یکی از مشایخ ویرا برادر خوانده بود گفت: حق بگفتی ایشان که دران دانستند و مشایخ مهینان با تو یار بودند. اکنون آمدی ازان باز بودی بقول سفیه چند.

وی گفت: من باز نه بوده‌ام اما من هر گه بعمره می‌شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار. امروز در راه می‌گفتم با خود: که او چنین گفت، او را چنین گویم، و فلان را چنین گویم، همه راه در خصومت بودم. اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم، ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل. من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را. که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت: که مهمان تو آمده‌ام یا رسول اللّه! که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم. یکی بشیخ محمد ساخری آمد، ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود، ویرا سیر کرد و گفت: چه گفته بودی؟ رسول خدای را و می‌خندید. بگفت آنچ گفته بود. گفت: تو از چه می‌گوئی؟ گفت: خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت: مرا مهمانیست، بس بدخوست ویرا بخانه بر، و سیر کن و ویرا بگوئی: که جای فرا بدل! که ایذر بار زونه پس بداشت. شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده‌ا‌ند در صحبت. شیخ الاسلام گفت: که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود، صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می‌دادند تا حال فراخ‌ترگشت و بر معلوم افتادند. شیخ جوال‌گر هم زنی خواست، آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت: نه بحلی از سوی من، که آن چنان خوش نبود. از چند گاهها فرامن بنه گفتند.

شیخ الاسلام گفت: که شیخ عمو گفت که شیخ احمد جوال‌گر، تنها نان خوردی وی گفت: از بهر آنک روزی با پیری هم کاسه بودم پارهٔ گوشت برداشتم، پسند نامد. با جای نهادم، وی بانگ برمن زد. گفت: چیزی که خود را نمی‌پسندی، چرا بر دیگری می‌پسندی؟ در دهن نه. ازان وقت فرا تنها طعام می‌خورم تا بادب شوم شیخ عمو گفت: که پس ازان ویرا بخراسان دیدم همه تنها می‌خورد. وی مجاور حرم می‌بود و از فرغانه بود یعنی شیخ احمد جوال‌گر.

شیخ الاسلام گفت: که شیخ بوالحسن حداد هروری سید بوده «درویش» مجرد ظریف از ظرفأ صوفیان، بمکه بود مجاور «با مشایخ درویش صادق» وی به شیخ بوالعباس قصاب٭ آمد شیخ ویرا گفت: بوالحسن از کجا می‌آیی؟ گفت: از سوی خراسان. گفت: پس عراق ازین سوی است از ظرافت بوالحسن و از دوستی هاریوکان و او ایذ کی از مکه بقصاب آمد پرسید: که جوانمردی چیست؟ وی جواب داد بگویم ای ابوالحسن! بگویم جوانمردی ان بود کی هریسه بر یاران سرد نکنی بر هوای دل نهی دل الحکایة بطولها.

شیخ الاسلام گفت: که در جعبهٔ من از شیخ احمد کوفانی این حکایت است که چیزی ارزد که گفت: این بوالحسن بآخر عمر به ستار آباد می‌بود یکی گفت فراوی: که شبی که میزبان نبود آن شب بمن آیی! گفت: آن خود گاه گاه می»‌ود، من آن خود را خود می‌باید.

هم احمد گفت: که این بوالحسن بآخر عمر روزی گفت: من این چتی گری بحرفت که اکنون آمده نمی‌شناسم مرا برگ آن نمی‌بود، اما تاسا بگرفت مرا پیش خود بر سه روز بزیست، پس ازان دعا روز چهارم بخدای شد رحمه اللّه.