کاتب الجنید وراسله. شیخ الاسلام گفت: که وی بمکه بود. بوعبداللّه خفیف٭ گوید: کی بوالحسن مزین٭ گفت: در مکه شدم، با یعقوب اقطع در حال رفتن بود از دنیا، در شدم مرا گفتند: اروی سر بر تو آرد یعنی که در تو نگرد، شهادت بروی عرضه کن. مراغره گرفتند، که من کودک بودم، بر بالین وی بنشستم، بر من نگریست: ایها الشیخ! نشهد ان لااله الاللّه. او گفت: ایای تعنی بعزة من لایذوق الموت، ما بقی بینی و بینه الا حجاب العزة، گفت: من میخواهی باین شهادت گفتن؟ بعزة او که هرگز مرگ نچشد کی نماند میان من و او مگر پردهٔ عزت.
شیخ الاسلام گفت: که پردهٔ عزت اوی او ایذ، که او خود ار ایذ و تو تو. بوالحسن مزین بروزگار میگفت: که کرای چون من آمدم، که شهادت بر سیدی دوست از آن او میعرضه کردم. و شیخ بوعبداللّه خفیف میگفت: که مرد درالوهیه میبسوخت، ورای پردهٔ عزت آمدند شهادت بر وی عرضه میکردند.
شیخ بوعبداللّه طافی محتضر بود، یکی شهادت بروی عرضه کرد، وی گفت: خاموش! قومی بیادبان بیحرمتان آمدهاند، و شهادت بر دوستی از آن او عرضه کنند، تو آن خود گوی، من آن خود گفتهام. توفنی مسلماً والحقنی بالصالحین. این بگفت و جان داد.
وقتی قومی بر پیری از مشایخ شهادت عرضه کردند، وی از آن غیرت برجست و شهادت بر یک یک عرضه میکرد، و تلقین میکرد، تا همه شهادت بگفتند، و سرباز نهاد و جان بداد. یکی پس وفات وی بخواب دیدند گفتند: حال تو چون؟ گفت: سخن نیکو! گفتند: ایمان ببردی؟ گفت: بردم. گفتند: پس بدر مرگ شهادت نگفتی، گفت: خود در من رسته بود.
شیخ الاسلام گفت: که از بایعقوب مذکوری پرسیدند: کی توکل چیست؟ گفت: ترک اختیار. و از سهل تستری ٭ پرسیدند گفت: تبری از توان خود و از حلاج٭ پرسیدند گفت: دیدن مسبب. و از فتح موصلی٭ پرسیدند، گفت: ملال از سبب. و از شقیق بلخی٭ پرسیدند گفت: دیدار در عجز فرق. و از شبلی٭ پرسیدند کی توکل چیست؟ گفت: در دیدار دل فراموش کردن همه کس.