شیخ الاسلام گفت رضی اللّه عنه: کی کنیت او ابواسحق است، و نسبت ابراهیم بن ادهم بن سلیمن بن منصور البلخی العجلی، از اهل بلخ است از ابناء ملوک. امیر زاه بود، بنوجوانی توبه کرده، وقتی بصید بیرون رفته بود، هاتفی ویرا آواز داد گفت: ابراهیم! نه بهر این کار آفریدند ترا. ویرا از غفلت، یفظت پدید آمد، و دست در طریقت نیکوزد در زهد و ورع و توکل و سیاحت بمکه رفت آنجا باسفین ثوری ٭ و فضیل عیاض ٭ بو یوسف غسولی صحبت کرد و بشام رفت، آنجا کسب میکرد در طلب حلال، ناطو ربانی میکرد و بشام رفت، آنجا کسب میکرد در طلب حلال، ناطو ربانی میکرد و بشام برفت از دنیا ویرا حدیث است و اهل کرامات و ولایت است است و پدر وی ادهم بن منصور مات فی سنه احدی او اثنی و ستین و مائه و یقال فی سنه ست و ستین و هذا اکثر و مات بو یوسف لاغسولی معروف بطرسوسی و هو من الزهاد معروف بطرسوسی سنه اربعین و مائه.
و کان من اصحاب ابراهیم بن ادهم رضی اللّه عنهم اجمعین. از اهل حدیث بود امیر بود در خورد روزگار خویش.
شیخ الاسلام گفت، کی وی گفت: کثرة النظر الی الباطل تذهب معرفة الحق. شیخ الاسلام گفت: کی مردی با ابراهیم ادهم همراه افتاد، باوی دیر درنگ شد چون می جدا خواست شد گفت: مگر از من درین صحبت رنجه گشتی؟ کی فراوان بیحرمتی آمد. ابراهیم گفت: من ترا دوست بودم و دوستی من ترا، عیب تو برمن بپوشید، من از دوستی تو خود بندیدم کی نیک میکنی یابد؟
وانشد:
و یقبح من سواک الفعل عندی
و تفعله فیحسن منک ذاکا
شیخ الاسلام گوید قدس اللّه روحه: کی عثمان عماره گوید: کی بزمین حجر بودم با ابراهیم ادهم و محمد ثوبان و عباد منقری سخن میگفتم جوانی بود فراتر نشسته، مرید پس با نیاز. گفت: ای جوانمردان! من مدام گرد این کار میگردم، و کرد شما و صحبت شما میجویم، و شب هیچ نمیخسپم و روز هیچ نمیخورم، و عمر خویش ببخشیدهام.
یکسال حج کنم و یکسال غزو. چون مرا هیچ بوی نمیبود، هیچ چیز نمییابم، و در دل در نمییابم کی شما چه میگویید؟ گفت: که از ما کس چیز نگفتند و جواب وی باز ندادند، و در سخن خویش رفتند. آخر یکی از یاران ما گفت: دل بران نیاز وی بسوخت، گفت: ای جوانمرد! ایشان که گرد این کار می گردند، و آنرا خواهان و طالباند، نه در فراوانی طاعت و خدمت میکوشند، ایشان در نگرستن نظاره و تیز بینی میکوشند.
شیخ الاسلام گفت کرم اللّه وجهه: کی این نه آنست، کی خدمت و طاعت نباید کرد، یعنی بآن چیز دیگر میباید. و گفت: کی من ترک را ناتانم.