حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس میگفت، چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم، شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمنتر دارد و این حدیث را منکرتر است، به نزدی وی شو و بگو درویشان را بیبرگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند. من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم. هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم، گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد، دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد. دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شد.دانستم کی حقّ باشد. رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود، شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه میکرد، سلام گفتم، جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود، و گفت شغلی هست؟ گفتم شیخ سلام میگوید و میگوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی میباید داشت در حدیث درویشان. و او مردی نکته گوی بود و طناز، گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری! پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی، بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند (؟) و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی؟
من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم. گفتم کی میگوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود. شیخ گفت خیانت نباید، چنانک رفته است باید گفت. من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم. شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی، فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی؟ کی خداوند میگوید اِهْدنَاالصَّراطَ المُسْتَقِیم. من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم. او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید!