شیخ را قدس اللّه روحه یک روز قبضی بود، از میهنه قصد سرخس کرد چنانک سنت او بود. چون بدست کرد رسید لقمان را دید. لقمان گفت ای بوسعید کجا میروی؟ گفت دلم تنگ است به سرخس میروم. گفت چون به سرخس رسی خدای سرخس را از ما سلام گویی!