آوردهاند کی شیخ روزی در نشابور با جمعی بسیار بکویی میرفتند، زنی پارۀ خاکستر از بام مینداخت، بعضی از آن بر جامۀ شیخ افتاد، شیخ از آن متأثر نگشت. جمع در اضطراب آمدند و خواستند کی حرکتی کنند با صاحب خانه. شیخ ما گفت آرام گیرید! کسی کی مستوجب آتش بود با او بخاکستر قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید. جملۀ جمع را وقت خوش گشت و هیچ آزاری به کسی نرسانیدند و بسیار بگریستند.