در روزگار شیخ قدس اللّه روحه العزیز درویشی بودی کی همۀ خدمتهای خشن او کردی. یک روز کارگل میکرد و دست و پای در گل داشت، همچنان از میان کار بیرون آمد و به خدمت شیخ آمد و گفت ای شیخ من این همه کارهای سخت برای خدای نمیتوانم کرد! طمع میدارم کی شیخ احسنت و زهی میکند و به تحسین مددی میفرماید. شیخ را خوش آمد از راستی آن درویش و گفت چنان کنیم. بعد آن چون شیخ میدیدی کی درویش کاری میکردی او را تحسین کردی و او بدان خوشدل بودی و قوت گرفتی.