نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق

مرا که‌ز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاکِ عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب‌دلان را پیشه این است

جهان عشقست و دیگر زرق‌سازی

همه بازیست الّا عشقبازی

اگر بی‌عشق بودی جان عالَم

که بودی زنده در دوران عالَم؟

کسی کز عشق خالی شد فسرده‌ست

گرش صد جان بوَد بی‌عشق مُرده‌ست

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وا رهاند؟

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل درو بند

به عشق گربه گر خود چیر باشی

از آن بهتر که با خود شیر باشی

نروید تخمِ کس بی‌دانهٔ عشق

کس ایمن نیست جز در خانهٔ عشق

ز سوزِ عشق بهتر در جهان چیست؟

که بی او گل نخندید، ابر نگْریست

شنیدم عاشقی را بود مستی

وز آنجا خاست اوّل بت‌پرستی

همان گبران که بر آتش نشستند

ز عشقِ آفتاب، آتش پرستند

مبین در دل که او سلطان جانست

قَدَم در عشق نِه، کاو جان جانست

هم از قبله سخن گوید هم از لات

همش کعبه خزینه، هم خرابات

اگر عشق اوفتد در سینهٔ سنگ

به معشوقی زند در گوهری چنگ

که مغناطیس اگر عاشق نبودی

بدان شوق آهنی را چون ربودی؟

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه

نبودی کهربا جویندهٔ کاه

بسی سنگ و بسی گوهر بجایند

نه آهن را نه که را می‌ربایند

هران جوهر که هستند از عدد بیش

همه دارند میل مرکز خویش

گر آتش در زمین منفذ نیابد

زمین بشکافد و بالا شتابد

و گر آبی بماند در هوا دیر

به میل طبع هم راجع شود زیر

طبایع جز کشش کاری ندانند

حکیمان این کشش را عشق خوانند

گر اندیشه کنی از راه بینش

به عشق است ایستاده آفرینش

گر از عشق‌، آسمان آزاد بودی

کجا هرگز زمین آباد بودی؟

چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم

دلی بفروختم جانی خریدم

ز عشق آفاق را پردود کردم

خِرد را دیده خواب‌آلود کردم

کمر بستم به عشق این داستان را

صلای عشق در دادم جهان را

مبادا بهره‌مند از وی خسیسی

به جز خوشخوانی و زیبانویسی

ز من نیک آمد این ار بد نویسند

به مزد من گناه خود نویسند