پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود، صومعهٔ داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانهٔ شیخ گویند، سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفهٔ صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که میباید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک میگذرد، بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود، و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا، و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست، و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد عَلْیان نسوی میآرد، و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست، و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد. چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد، چنانک حرکت نمیتوانست کرد. و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و، درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر، و شیخ بخواجه بوطاهر نامهٔ نبشت کی: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم سَنَشُدُّ عضُدَکَ بِاَخیکَ. بمارسیده است که او را رنجی میباشد از درد پای، به خاک احمد علی باید شد بییسمه، تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء اللّه تعالی. چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد، بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد، دیگر روز را حقّ سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته.
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم، واقعهای در پیش بود، بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم. پیری قصاب بر دکان نشسته بود، پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر بیامد و طعامی آورد. به کار بردیم، چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسئۀ ما را جواب دهد؟ بما اشارت کردند، پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست؟ ما از علم شریعت جواب دادیم. گفت دیگر هیچ چیز هست؟ ماخاموش مینگریستیم. آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مُطلَّقه صحبت مکن. یعنی که علم ظاهر را طلاق دادهای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی، چون آن علم را طلاق دادهای بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته، زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد. و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد. از جهت تبرّک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک، آن نیز نماند.
و شیخ را قدس اللّه روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمهای رفته است: شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار، و جزوها داشتیم، نهمار یک یک میگردانیدیم و میخواندیم و هیچ راحت نمییافتیم، از خداوند عزّ و جلّ درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی مینباشد در باطن، و بخواندن این از تو باز میمانیم، ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم، فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمیگرفتیم و آسایشی مییافتیم تا به تفسیر حقّایق رسیدیم. از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآئدة و الانعام رسیدیم، اینجا که قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهمْ یَلْعَبُونَ، اینجا کتاب بنهادیم، هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم، آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن میکرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند. پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن میکند. پدر شیخ بیامد و گفت: بوسعید این چیست که تو میکنی؟ شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کردهای، تو گفتی تو مدان بلخی! گفت دارم. گفت این تو مباش مهنکی است. و در آن حال کی کتابها را خاک بازمیداد، روی فراکتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ. و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است: بَدا مِنْ هذَالْاَمْرِ کَسُر المحابِرِ و خَرقُ الدَّفاتِرِ ونِسیانُ الْعُلُومِ. و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد، جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایدهای گرفتی همانا بهتر بودی. شیخ ما گفت: اَردْنا فراغةَ القلب بالْکُلّیةِ مِنْ رُؤْیةِ الْمِنَّةِ وَذِکرِ الهِبَةِ عِنْدَ الرُّؤْیَةِ و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان مینگرستم، ما را گفتند که با سرجزو میشوی؟ خواهی کی با سر جزوت فرستیم؟ ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند.
و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس اللّه روح العزیز در صومعۀ خویش مینالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم، دیگر روز شیخ بیرون آمد، از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ میآمد؟ شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم، از وی بستدم و در وی مطالعه کردم، دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت مینمودند و میگفتند چرا آنچ طلاق دادهای باز آن میگردی؟