حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نو زاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن
کی بگفت اندر بگنجد فن من
داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بیضرر
داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بیواسطه
تا نباشد از سبب در کشمکش
تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بیواسطه
شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل
که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل
همچنان کین شاهزاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم
چونک صاحب ملک و اقبال نوم
لطفهای شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت
همچنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی
این زمان کافر شد و ره میزند
کبر و دعوی خدایی میکند
رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال
صد هزاران طفل بیتلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را
که منجم گفته کاندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که میزایید میکشت از خباط
کوری او رست طفل وحی کش
ماند خونهای دگر در گردنش
از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب
دیگران را گر ام و اب شد حجیب
او ز ما یابید گوهرها به جیب
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
زین سبب میگویم این بندهٔ فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر
گر معلم گشت این سگ هم سگست
باش ذلت نفسه کو بدرگست
فرض میآری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی
تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزهای همپای دوست
جمله قرآن شرح خبث نفسهاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست
ذکر نفس عادیان کالت بیافت
در قتال انبیا مو میشکافت
قرن قرن از شوم نفس بیادب
ناگهان اندر جهان میزد لهب