در آن حال که عاشق خود را بمعشوق نزدیکتر داند او دورتر بود و معشوق از او با نفورتر بود.
واقف شوی ای پسر بر اسرار غمش
گرهیچ گذر کنی ببازار غمش
آن را که تو نزدیک باو میدانی
آویخته بین ز دور بردار غمش
ای عزیز معشوق سلطان ولایت وجود عاشقست بقهر و غلبه فرو گرفته است و در وی بتقلب و کبریا و نفور متصرف شده هرگاه که عاشق قصد عالم قربت کند بتیغ قهرش پست کند و گوید اَلْمُلکُ عَقیمِ واگر بیچاره سر از لجۀ مودت برآرد و در عالم وداد قدمی نهد ناوک جان دوز بر دیدۀوقتش زند که السُلْطانُ لاضِدَّلَهُ
او پادشهست و عاشق زار
بر درگه او فتاده خاکست
گر بر کشدش کسی شود او
ورنه تو بدان که درهلاکست
آن مقتدای اهل تحقیق احمد غزالی قَدَّسَ اللّهِ رُوحَهُ گفته است عاشق زمین ذلت است و معشوق آسمان عزت او با ذلت این کی فراهم آید و ناز او با نیاز این کی بهم شود او چارۀ این و این بیچارۀ او:
هم سنگ زمین و آسمان خون خوردم
نی سیر شدم نه با کسی خو کردم
آهو بمثل رام شود با مردم
تو مینشوی چه کرد حیلت کردم
بیمار را دارو ضرورتست اما دارو را بیمار ضرورت نیست:
نی حسن ترا شرف زبازار منست
بت را چه زیان که بت پرستش نبود