عشق لؤلؤئیست شاهوار اما در قعر بحر جان بیکران جا میدارد اگر عاشق خواهد که شاهوار بر سریر عزت برآید و پادشاه کردار در بارگاه قربت درآید مثقلۀ طلببر پای وقت استوار باید کرد پس عزیمت آن دریای خونخوار باید کرد لباس هستی برباید انداخت و خود را مرده وار در باید انداخت تا آن لؤلؤ ثمین برآرد یا روزگار بر خود بسر آرد:
یا تاج وصال دوست بر سر بنهد
یا در ره جست و جوی او سر بنهد