عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۷

در مبادی عشق عاشق را ریائی بود با خلق و با خود و با معشوق اما خلق چنان بود که عشق در دل دارد و برای سقوط جاه اظهار نکند و از آن معنی خفی که چون آتش در باطنش افتاده است کس را اخبار نکند اخبار برخلاف حال کند اگرچه بباطن در آتش بود بظاهر خرم و خوش بود:

تا جان دارم عشق تو در جان دارم

وز خلق جهان بجمله پنهان دارم

از درد تو من ننالم ای مایۀ عمر

چون درد ترا بجای درمان دارم

و ریای با خود چنان بود که عشق را بی خودی شمارد و از قوت نفس زخم عشق بمرهم بردارد و حال خود از خود بپوشد با نفس جامۀ صبردرپوشد و از درد نخروشد و این دشوارتر بود و نفس درین حال بیدارتر بود و ازخودی بیزارتر بود و روا بود که نفس لوامۀ وی باقوت بود دلش را ملامت کند گوید در بیخودان نظر کن پس در عالم بی خودی سفر کن سرمایۀ ایشان را در نظر آر پس دل از نقد خود بردار نباید که کیسۀ وجود تهی شود و کنار ازو پرنگردد و در این بندگی بماند چنانکه بیشتر نگردد:

می ترس دلا از آن که سرمایۀ عمر

از دست تو کم شود تو مفلس مانی

و روا بود که نفس لوامه گوید ای تر دامن دم درکش و سر در گریبان حیرت کش قدر خود بشناس و اندازۀ عشق او بدان تو ذرۀ و او آفتاب اگرچه ذره را آفتاب سبب ظهورست فاما او را طاقت مقاومت آن نورست او پادشاه است و تو گدا و گدا را بر پادشاه عشق آوردن موجب هلاکی باشد و از غایت بی باکی باشد:

او پادشهست و تو گدائی زنهار

تا سر نکنی در سر کارش هشدار

و ریا با معشوق چنان بود که عشق را ازو نهان دارد و درد در میان جان دارد در خلا دیده او چون دیدۀ گریان بود و در ملالبش چون لب برق خندان بود و این عظیم دشوار بود اما زود پرده دریده شود اگر بمثل موئی شود در زلف معشوق هم نهان ماند و انگشت نمای شود زیرا که رنگ معشوق دیگر بود و رنگ عاشق دیگر و آنچه در کتاب سوانح گفته است بدین معنی قریب است:

چون زرد بدید رویم آن شیرین کار

گفت او که دگر بوصلم امید مدار

زیرا که تو صد منی شدی در دیدار

تو رنگ خزان داری و من رنگ بهار

و درین هر سه مقام عاشق بهستی خود موصوف بود و بخود معروف و چون هستیش در پرتو انوار معشوق روی به نیستی آورد علت برخیزد عاشق را درین مقام با کسی روی نباید و از لوث ریا بکلی پاک گردد و عیار و بی باک گردد و آن را که در مقام اتحاد مقر شود او را چه جای روی و ریا بود:

با من بودم بخود ریا بود مرا

وز دست غمت بسی بلا بود مرا

با دل گفتم چو از خودی رسته شدم

کان روی و ریا بگو چرا بود مرا