ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» میگوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب! مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیدهای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانهٔ حقیقت آمدند، صاحب شریعت به نور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانه باش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیدهای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که به کفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده به کفر و ضلالت بود و از زنار خالی (باشد) اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد؛ باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گران است! از عقل، دیوانگی اختیار کردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجات یافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، به خالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانهٔ عشق را ندیدهای که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمییارم زیست
درمان وصال تو نمیدانم چیست
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان به عالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرط است. روزی چند صبر کردند تا به مقصود رسیدند. دریغا باش تا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بتپرستی و آتشپرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت با ابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم به گفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که به نفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ و بت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر به نفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بر وی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را به خلق نماید همه او را به معبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را به خدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما به کفر حقیقی نسبت کردهایم بر وی عرض کنند. دریغا بتپرستی و آتشپرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان به خود کشد که در ساعت به سجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» او در این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارهی جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکه کعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدا این دو نور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا به مقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟
از نور به نور، منزلی بس دور است
کاین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» با وی بکار درآید. ای دوست پنداری که به کفر بینا شدن اندک کاری است؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید به وقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: در نگر تا به کفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این به کفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را به ذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطهٔ نبوت را به خلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، و همه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! به جان مصطفی ای شنوندهی این کلمات که خلق پنداشتهاندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه به معشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و به هیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشان است! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعهی این کلمات میکنی؟! معلوم این بیچاره شده است که نگاه دارندهی این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بیبهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند، هم معذور باشد که از موسی کاملتر نباشد هم به علم و هم به نبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟
باش تا از سفینهی دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» به چه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید در شهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنون در ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصهی یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت به معنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خود رفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملهی مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، اما محمد را خود ندانستهاند و نشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمه نسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را به چه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بر وی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختهی لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردهی لطف و قهر خدا باشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و به عاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مرید است و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:
جویندهی ما به شهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم! هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بر دم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. از دست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آن است که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملهی مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ او را منشوری باز داد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براند و دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. به جلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش به جای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمهٔ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. به عزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او را گفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
از عالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمد را. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛ و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را به دربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد و بر آدم و آدمصفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم ک همرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارم گفتن! مگر که شریعت را ندیدهای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را به من بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانستهای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را با احمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّ همچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مرا موت حاصل شده است. پس به اکراهی تمام، مرا به مقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجود آمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن به معشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی به طبع خونخواره شدیم
ما نیز کنون به طبع غمخواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را به شفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقم فنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رخت بیخودی و بیآرزویی به صحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدر نهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را به خواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، از نور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتی به از این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چه گویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدا مناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سرّ ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سرّ ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام به گفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و به عاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دو افتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و به جان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی به هم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بیغمی بر غم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و بر آدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، به اختیار خود کند؛ اما عشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او در وجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خواندهای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خدا باشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاب اکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس از آن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدهٔ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدهای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغا این کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس (چنان) ذرهای آتش ندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا به مقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانهی ابوبکر شدم؛ همهی خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس را ندهند؛ عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزع با او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشق تو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت
جان و دل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملهی پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه به من دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بیخود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشد پروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینهی کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینهی او به در آید که جهانی را پر گرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما با خودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری. مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطف و راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد! مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوتهی آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛ هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کاین دوست خود از بهر بلا میباید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطهٔ «ب» با نقطهی «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت به زهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد به صفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای این خلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، به نیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند به نیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و تو قدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو به حقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانهی بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!؟
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه به چه یافت؟ بدان یافت که رفعت داده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی به قالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل به خلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خود نداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایهی او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایهی حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایهی آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطهی «لا» ندیدهای تا بدانی که سایهی محمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
این سخن درخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایهی محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چه گویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراض دنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، به وصول دست او زیادت و چند تنه شدی، و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که به نفخهای که بکردی از گِل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیدهای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمهی شهر ما، حاضر بودیم در خانهی مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد و بمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و به قتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیت نویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل به دعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعا کدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای به پارسی گفته شود، گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنما و زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه به قالب باشد که جملهی قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟ مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس و آهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود به هزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری به هزار درجه، و باشد که به هفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که به دو جهان قیمت دارد، و باشد که به نجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمهای آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و درونت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوهگری از آن وجه کردندی که خود ترا به مطالعهی آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.