و هُوَ ملک الشعرا و سلطان البلغا، افصح المتأخرین و المعاصرین فتحعلی خان. آن جناب از اعیان و اشراف شهر مذکور بود و مدتی در شیراز راحت نمود. در بدو جلوس میمنت مأنوس پادشاه فریدون جاه المستظهر به الطاف الاله حضرت شاهنشاه صاحبقران و خدیو ممالک ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان به وسیلهٔ قصاید غرّا و مدایح زیبا ازندمای محفل سلطانی و از امرای حضرت خاقانی گردید و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. بعد از آن استعفا جسته و به ملتزمین رکاب نصرت مآب پیوسته. در سفر و حضرت به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد. کتاب مستطاب شهنشاه نامه را به نام نامی و اسم سامی حضرت شهریاری به اتمام رسانیده و مورد عواطف بی کران خسروی گردید. دیگرباره ادهم خامهاش به وادی سخن پویان و طوطی ناطقهاش مثنوی گویان شده، خداوند نامه را از آغاز به انجام رسانید. گوش و گردن عروس روزگار را پُر دُرّ شاهوار ساخت و آخر در سنهٔ لوای عزیمت به سفر آخرت برافراخت. قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و سالهاست کسی دم از همسری وی نزده. جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح نهند. غرض، ملک الشّعرای بالاستحقاق این عده بوده. فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد است. مثنویات و دیوان ایشان زیارت شده است. چون مثنویات آن جناب دور از سیاق این کتاب و گنجایش دریا در قطرهای ناصواب است از ایراد آنها معذور، چند بیتی بر سبیل تیمّن و تبرّک از قصیدهای که در افتتاح دیوان فصاحت بنیان مرقوم ودر توحید گفته است بابرخی از اشعار مثنوی موسوم به گلشن صبا که در نصیحت سفته است، قلمی گردید:
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوهای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوقوعاشقاوستعشقیخودبهخودنازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخنهای شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نهای سختتر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّهای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزندهای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتادهای
ز سگ بدترش دان گر آزادهای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانهای
بناکن به ملک بقا خانهای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان میسپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رستهاند
نه چون ما دل اندر جهان بستهاند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه