رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۶۱ - ظهیر فاریابی

و هُوَ ظهیر الدین طاهربن محمد. کنیتش ابوالفضل و ازفضالی عهد خود بوده. اصلش از فاریاب مِن توابع بلخ و مدتها مداحی سلاطین سلجوقیه و ایلدگزیه را کرده. مضامین بدیع و ابیات رفیع در روزگار از او یادگار است. وی را در شاعری پایه‌ای بلند و رتبه‌‌ای دل پسند بوده. عاقبت الامر ترک و تجرید گزیده در تبریز پای در دامن انزوا کشیده. دیوانش مکرر مطالعه شد. الحق قصاید خوب و مضامین مرغوب دارد. غرض، فاضلی است عالی مقدار وحکیمی هوشیار. این چند بیت در نصیحت و موعظه فرموده است:

فِی الموعظة و النّصیحة

گیتی که اولش عدم و آخرش فناست

در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست

مگشای لب به خنده که تو خفته‌ای از آنک

در خواب خنده موجب دلتنگی وبکاست

مشکل تر آن که گر به مثل دور روزگار

روزی دو مهلتی دهدت گویی این بقاست

چون طینتت ز حسرت و محنت سرشته‌اند

گر بر تو وحش و طیر بگریند هم رواست

نی نی کزین میانه تو مخصوص نیستی

بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست

این آسمان که جوهر علویست نام آن

بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست

خورشید را که مردمک چشمِ عالم است

تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست

گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور

آتش عدوی خاک و زمین دشمن هواست

از سنگ گریه بین و مگو آن ترشح است

از کوه ناله بین و مپندار کان صداست

دریا فتاده در تب لرز است روز و شب

طعم دهان و گونهٔ رویش برین گواست

پیلِ تمام خلقت محکم نهاد را

از نیش پشه غصّهٔ بی حد و منتهاست

شیر ژیان که لاف ز سر پنجه می‌زند

از دست مور در کف صد محنت و بلاست

کبک دری که قهقههٔ شوق می‌زند

آسیب قهر پنجهٔ شاهینش از قفاست

وین آدمی که زبدهٔ ارکانش می‌نهند

پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست

عقل است بر سر آمده از کاینات داد

هم پایمال شهوت و هم دستخوش هواست

و له ایضاً

بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی

که راه، سخت مخوف است و منزلت بس دور

ترا مسافت دور و دراز در پیش است

ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور

تو درمیان گروهی غریب مهمانی

چنان مکن که به یک بارگی کنند نفور

کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند

به مجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور

ز کرم مرده کفن درکشی و درپوشی

میان اهل مروت که داردت معذور

به دشت جانوری خار می‌خورد غافل

تو تیز کرده‌ای از بهر صلب آن ساطور

بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص

نشسته‌ای مترصد که قی کند زنبور

به باده دست میالای کان همه خونیست

که قطره قطره چکیده است از دل انگور

به وقت صبح شود همچو روز معلومت

که با که باخته‌‌ای عشق در شب دیجور

دل مرا چو گریبان گرفت جذبهٔ حق

فشاند دامن همت ز خاکدان غرور

بشد ز خاطرم اندیشهٔ می و معشوق

برفت از سرم آواز بربط و طنبور