رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۲۱ - جمال اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه

اسمش عبدالرزاق و در فضایل و کمالات یگانهٔ آفاق. جامع علوم معقول و منقول. والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است. از تصوف و حکمت بهره‌‌ای وافی و حاصل وافر دریافته. ایام عمر خود را به عزلت و مجاهدت می‌گذرانیده. فاضلی است نحریر و ادیبی است بی نظیر. فرزانه‌ای است هوشیار و سخنوری است بزرگوار. در اغلب فنون اهل حرفت نهایت قدرت داشته. دیوانش قریب به بیست هزار بیت. این چند شعر از قصاید اوست:

قصیده در نصیحت و موعظه و تحقیق و حکمت

الحذر ای غافلان زین وحشت آباد الحذر

الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار

ای عجب دلتان نبگرفت و نشد جانتان ملول

زین هواهای عفن زین آب‌های ناگوار

عرصهٔ نادلگشا و بقعهٔ نادلپسند

قرصهٔ ناسودمند و شربتی ناسازگار

مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه

ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار

امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید

کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار

ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف

خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار

مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه، خصم

جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار

نرگسش بیمار بینی لاله‌اش دل سوخته

غنچه‌اش دل تنگ یابی و بنفشه سوگوار

ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر

وی تو مسجودِ ملک هم دیو را گشتی شکار

زیر تو گرد است بالا دود، بگریز از میان

پیش از آن کز دود و گردت دیده‌ها گردد فگار

تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده

وز برای مقدمت روحانیان در انتظار

خوش دلی خواهی نبینی بر سرِ چنگالِ شیر

عافیت خواهی نیابی در بنِ دندان مار

بوده‌ای‌یک‌قطره‌آب‌وپس شوی یک مشت خاک

در میانه چیست این آشوب چندین کارزار

قوت پشه نداری جنگ با پیلان مجوی

هم دل موری نه‌ای، پیشانی شیران مخار

چند خواهی بود در مطمورهٔ کون وفساد

یک رهی برنه قدم بر بام این نیلی حصار

تا چو روح صِرف گردی بر حقایق کامران

تا چو عقل محض گردی بر دقایق کامکار

تا کی این حال مزور را باید رفت راه

تا کی این قال مزخرف کار باید کرد کار

تو به چشم خویشتن بس خوبرویی لیک باش

تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه‌وار

لطمه‌ای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان

قطره‌ای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار

ظلم صورت می‌نبندد در قیامت ورنه من

گفتمی اینک قیامت نقد و دوزخ آشکار

در تصدیق واقعهٔ قیامت گفته

چو درنوردد فراش امر کن فیکون

سرای پردهٔ سیماب رنگ آینه گون

مکونات همه داغ نیستی گیرند

که کس نماند از ضربت زوال مصون

مخدرات سماوی تتق براندازند

به جای مانند این هفت غرفهٔ مدهون

نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ

نه حُلّه پوشد صبح از نسیج سقلاطون

عدم بگیرد ناگه عنانِ دهرِ شموس

فنا درآرد در زیر ران جهان حرون

فلک به سر برد او را و شغل کون و فساد

قمر به سر برد او را و عاد کالعرجون

چهار مادر کون از قضا عقیم شوند

به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون

ز روی چرخ بریزد قراضه‌های نجوم

ز زیر خاک بر افتد ذخیرهٔ قارون

چهار قابله، شش ماشطه، سه طفل حدوث

سبک گریزند از رخنهٔ عدم بیرون

طلاق جویند ارواح از مشیمهٔ خاک

از آنکه کفو نباشند این شریف آن دون

نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف

نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون

به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم

به رقص و ضرب و به ایقاع کوه‌ها مأذون

همه زوال پذیرد جز که ذات خدا

قدیم و قادر و حی و مدبر و بی چون

چو خطبهٔ لِمَنِ الْمُلْک بر جهان خواند

نظام ملک ازل با ابد شود مقرون

ندا رسد سوی اجزایِ مرگ فرسوده

که چند خواب فنا گر نخورده‌اید افیون

برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم

که مانده بود به مطمورهٔ عدم مسجون

همی گراید هر جزو سوی مرکز خویش

که هیچ جزو نگردد ز جزوِ خویش فزون

عظام سوی عظام و عروق سوی عروق

جفون به سوی جفون و عیون به سوی عیون

همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع

همه قوالب از اعضای خود شود مشحون

چو دردمند به ناقور لشکر ارواح

چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون

به قصر جسم درآرند باز هودج روح

سوار قالب بار دگر شود مسکون

پس آنگهی به صواب و عقاب حکم کنند

به حسب کردهٔ خود هریکی شود مرهون

یکی به حکم ازل مالک نعیم ابد

یکی به سبق قضا هالکِ عذابِ الهَوْن

هر آنکه معتقدش نیست این بود جاهل

اگر حکیم ارسطالس است و افلاطون

قطعه

مرد باید که راستگو باشد

گر ببارد بلا برو چو تگرگ

سخن راست، گو، مترس که راست

نبرد روزی و نیارد مرگ

٭٭٭

تماشاگاه جانت بس فراخست

اگر زین تنگنا بیرون جهی به

ز عقل و دانشت کاری نیاید

برو هم ابلهی کن کابلهی به

رباعی

درپای دلم ز عشق تو صد دام است

امید من سوخته دل بس خام است

آنرا که تویی یار چه بی یار کس است

وان را که تویی دوست چه دشمن کام است