رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۶ - ابن یمین فریومدی خراسانی

وهُوَ امیر محمود بن یمین الدین محمود فریومدی الطغرایی، در اخلاق حمیده و اوصاف پسندیده مشهور و در کمالات صوری و معنوی در السنه و افواه مذکور. از سالکان واصل و عارفان کامل. استفاضهٔ فیوضات الهیه نموده و خود در سلک حکما و عقلا مندرج بود. تحصیل معاش از رهگذر زراعت و دهقانی فرمودی و هرچه داشتی مصروف درویشان نمودی. دیوان حکمت توأمانش در سنهٔ ۷۴۳ در جنگ سربداران از میان رفته. لهذا اشعارش کم یاب و این ابیات از نتایج طبع آن جناب است:

مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه

آشنایی خلق درد سر است

منقطع باش تا ندانندت

به در کس مرو ز بهرِ طمع

تا ز در همچو سگ نرانندت

گر شوی گوشه گیر چون ابرو

بر سرِ دیده‌ها نشانندت

این همه جد و جهد حاجت نیست

آنچه روزیست می‌رسانندت

٭٭٭

زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود

از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت

بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد

چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت

بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا

قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت

با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را

گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت

بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین

همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت

دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو

دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو

چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع

که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو

هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین

ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو

٭٭٭

اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه‌ای

یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی

بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود

روی و نان جوی از یهود وام کنی

هزار بار از آن بِه که از پی خدمت

کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی

رباعی

آن کز پی وصل او به جان می‌پویم

او با من و من جمله جهان می‌جویم

نی نی که من اویم و من واو را من

از تنگ مجالی سخنی می‌گویم

رباعی

خواهی که خدا کار نکو با تو کند

ارواح ملایک همه رو با تو کند

با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن

یا راضی شو به هرچه او با تو کند

گویند که چون ابن یمین رحلت می‌نمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجاده‌اش یافتند:

منگر که دل ابن یمین پرخون شد

بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد

مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست

با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد