رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۲ - ابوعلی سینای بلخی قُدِّس سِرُّهُ العزیز

و هُوَ علی بن عبداللّه بن حسین بن سینا. آن جناب از معارف حکمای اسلام و مقبول عقلای ذوی الافهام است. مولد و منشاء ایشان خطّهٔ بلخ بوده و غرهٔ عیش همگنان از وی به سلخ تبدّل نموده. در ده سالگی حفظ قرآن و ضبط بسیاری از علوم دینیه و فنون ادبیه حاصل کرد و در هیجده سالگی فارغ التحصیل شد و در نزد امیر نوح سامانی بود. پس از بی‌سامانی دولت آل سامان به خوارزم شتافت و کمال تعظیم یافت و از آنجا به ابیورد آمد و به جرجان افتاد. امیر قابوس وشمگیر او را توقیر نمود. از آنجا به ری آمد. فخر‌الدولهٔ دیلمی بر عزتش فزود. به همدان رفته، وزارت شمس الدوله پذیرفت. پس از رنجش در خانه پنهان شده بی‌آن‌که نسخه‌ای در نظر باشد. جمیع طبیعیات و الهیات شفا را به تقدیم رسانید. چهار ماه در یکی از قلاع همدان محبوس بود و کتاب هدایه و رسالهٔ حی بن یقظان و کتاب قولنج را در محبس تصنیف نمود. به اصفهان رفته حکمت علائی را به نام علاء الدوله کاکویه نوشت. شیخ ابوعلی با شیخ ابوسعیدابوالخیر نیشابوری معاصر بوده و یکدیگر را ملاقات نموده‌اند. بعداز ملاقات از شیخ ابوسعید پرسیدند که شیخ ابوعلی را چون یافتی؟ فرمود ‌«آنچه من می‌بینم او می‌داند‌» و از شیخ ابوعلی پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت ‌«آنچه من می‌دانم او می‌بیند‌.‌» غرض، آخرالامر شیخ در سنهٔ ۴۲۷ در همدان به مرض قولنج درگذشت. تفصیل حالات و کمالات آن جناب در تواریخ مسطور است و بعضی از حالاتش خود مشهور است. اشعار نیکو از طبع شریفش سر زده. چند رباعی از او نوشته شد:

مِنْ رباعیّاته

دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

و آخر به کمال ذرّه‌ای راه نیافت

٭٭٭

تا بادهٔ عشق در قدح ریخته‌اند

وندر پی عشق عاشق انگیخته‌اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به‌هم برآمیخته‌اند

٭٭٭

با این دو سه نادان که چنان می‌دانند

از جهل که دانای جهان ایشانند

خر باش که این جماعت از فرط خری

هر کو نه خر است کافرش می‌خوانند

٭٭٭

کفر‌ِ چو منی‌، گزاف و آسان نبوَد

محکم‌تر از ایمان من ایمان نبوَد

در دهر چو من یکی و آن هم کافر‌؟

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

٭٭٭

از قعر گلِ سیاه تا اوجِ زحل

کردم همه مشکلات عالم را حل

بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل

هر بند گشوده شد مگر بند اجل

٭٭٭

ای کاش بدانمی که من کیستمی

سرگشته به عالم ز پی چیستمی

گر مقبلم، آسوده و خوش زیستمی

ور نه به هزار دیده بگریستمی