وهُوَ السید المظلوم الامیر المختوم. جدش از سادات مدینهٔ طیبه بوده. به عزم زیات مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نمود. در نیشابور متأهل گردید. سید در آنجا متولد و به نیشابوری مشتهر شد. پس از تکمیل علوم و تحصیل رسوم به خدمت جناب امیر شاه قاسم الانوار تبریزی رسید و در خدمت آن جناب به مقامات بلند و حالات ارجمند وصول یافت. اهل خراسان به خدمتش اعتقاد و اعتماد تمام داشتند و نقش اخلاص و ارادت وی بر لوحهٔ خاطر مینگاشتند. وی را با امیر غیاث الدین علی ترخان تعلقی ظاهر گردید و رسالهٔ محبت نامه به جهت وی در سلک انتظام و اختتام کشید. بالاخره صاحب غرضانِ زمان، جناب سید را تکفیر نموده حسب الامر شاهرخ بن تیمور اذیت و آزار موفورش رسانیدند و بعد ازمحبوسیهای بسیار از حبس رهانیدند و اخراج بلد کردند و روغن گداخته بر فرقش ریختند و روشنی آن شمع را به کثرت روغن خاموش کردند. آن جناب در سنهٔ ۸۳۰ وفات یافت و به جنت شتافت. شاه قاسم انوار مرثیهای در فوت وی فرمود. غرض، از اعاظم اصفیا و عرفاست. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از اشعارش نوشته شد:
قَصیدةٌ فی الحَقائِق و المَعارفِ الحَقّانیّةِ و المَقاصِدِ العِرْفانیَّةِ
وجودازعشق شد پیدا، زهی عشق جهان آرا
بدان،این رمز را پنهان مگوباهیچ کس عمدا
زعقل و نفس عشق آمد که اوحدوسط دارد
برو ختم ولادت شد که در ترکیب بد مبدا
وجود عقل والا تابش نور هویت دان
ظور نفس از عقل است گویم با تو ای دانا
الف از نقطه پیدا شد درودانا و بینا شد
به هر اسمی مسما شد به حکم عَلَّمَ الاَسْماء
هِویّت نقطهٔ اصل است و نقطه بی عدد آمد
عدد نبود هویت را که بد عین همه اشیا
الف شد مبدء فطرت که شکلش مستقیم آمد
سهنقطهدرالفعقل است و نفس و روح ای مولا
قلمعقل است و کاتب روح و نفست چون مداداو
بیان اسم و فعل و حرف روشن گشت زین معنا
پس آنگه عالم تألیف و ترکیب است پیوسته
مرکب همچو امواج ومفرد هست چون دریا
همه چون عاشق و معشوق،رودرروی یکدیگر
یکی فانی، یکی باقی، یکی اعلا، یکی ادنا
همه چون نقطهٔ پرگار، گردِ خویشتن گردان
به کار خود شده مشغول و در خود گشته ناپیدا
حقیقت در همه ساری به سان آب در بستان
شده هر یک به ذات خویشتن یکتای بی همتا
همه یک نقطه دان ای دل که دارد در همه منزل
گهی لیلی گهی مجنون گهی وامق گهی عذرا
اگر اصل همه اشیا یکی نبود تأمّل کن
به کل خویش کی بودی معاد جملهٔ اجزا
معاد ذرهای آن ذرهٔ دیگر که غالب شد
برین ترتیب میدان و برو تا علت اولی
ولایت هم نبوت را معاد و بازگشت آمد
ولایت را الوهیت همیشه مرجع و ملجا
مدار نقطهٔ وحدت چه باشد هستی مطلق
رجوع کل بدو باشد اگر امروز اگر فردا
معاد کل دو قسم آمد یکی نازل یکی عالی
یکی منزل طبیعت دان ودیگر گوهر والا
رجوعارواح قدسی را به روح خاتم است ای دل
درین معنی تأمل کن که این بد مقصد اقصا
مثال نقطهٔ وحدت نه او را اول و آخر
برون ازفهم عقل وبرتر است ازوهم واستقصا
همه اعداد ازوپیدا و او را خود عدد نبود
نگنجد هیچ موجودی مقام قُرْب اَوْاَدنی
چو قطره سوی بحر آمد بلاشک عین دریا شد
اناالحق گوید آن قطره تو بشنو این سخن از ما
اگر خواهی که بشناسی معاد خویشتن اکنون
نگه کن در درون دل چه دارد در دلت مأوا
اگر دردل خداداری نگردی زو جدا هرگز
وگر در دل هواداری به دوزخ میروی حقا
مشو غافل ز حال خود مآل خویش را بنگر
چنان مستغرق خود شو که ایمن گردی از غوغا
به دانش گر شوی زنده بمانی جاودان ای دل
معاد روح این باشد به نزد مردم دانا
چه باشد دانش ای دانا، سجود جزو مرکل را
کمال سالک آن باشد که با کامل شودیکتا
به هر وقتی چو عالم را معادی باشد ای کامل
اگر نشناختی او را چو کافر میری وترسا
بحمدِاللّه که این ساعت برآمد سکّهٔ دولت
به نام قاسم الانوار آمَنا و صَدَّقنا
مِنْغزلیّاتِهِ نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
به هر صورتی گر تو خود را نمودی
مکرر نگردد مسمی ز اسما
٭٭٭
هرکس که شود عاشق هر چیز همان است
زآنجا که بیامد برود باز بدان جا
٭٭٭
آن را که در این راه شعوری و شروعی است
در هر نفس ای دوست عروجی و رجوعی است
٭٭٭
حسن عالم گیر او از بهر اظهارِ کمال
مینماید در هزاران آینه اما یکی است
٭٭٭
ذاتست در خفا و صفات است در ظهور
بوده است در اصول و فروع است درنمود
٭٭٭
اهل قیاس گم شده در نشاءِ حواس
جانهای عارفان خدا همچو در شهود
٭٭٭
تا نداند هیچ مفلس سِرّ قلاشانِ عشق
مفتی معنی سوادالوجه را روپوش کرد
٭٭٭
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک
دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
٭٭٭
ماییم و آستان خرابات و جام می
مقبول عشق گشته و مردود خاص و عام
٭٭٭
میرود هرکس به رسمی در طریق عشقِ دوست
راهِ ما آمد فنا و نامرادی زاد راه
آن دل که شد از هر دو جهان فارغ و آزاد
بشنید مگر از شکنِ زلف تو بویی
٭٭٭
ممتنع چیست هستی ناقص
واجب الذات کاملِ مطلق
جمع حق است و تفرقه باطل
جمع از تفرقه است با رونق
ور به عین الیقین نگاه کنی
جمع یابی همیشه باطل و حق
رباعی
کس را چه خبر ز شهرت و شاهی ما
بگرفت جهان جمله شهنشاهی ما
از معنی کون چونکه آگاه شدیم
شد جمله جهان صورتِ آگاهی ما
٭٭٭
در دایرهٔ وجود، موجود یکی است
در کعبه و در کنشت مقصود یکی است
بر صفحهٔ کاینات خطی است مبین
کای سالک ره! عابد و معبود یکی است
٭٭٭
آن کس که جز او نیست به عالم موجود
قیوم وجود است و هم او اصل وجود
در هر اسمی اگرچه خود را بنمود
از اسم کجا شود مسمی معدود
٭٭٭
موجودِ حقیقی بجز انسان نبود
بر هر فهمی این سخن آسان نبود
یک جرعه ازین شراب نابت ندهند
تا خلق و خدا پیش تو یک سان نبود
٭٭٭
تا ظن نبری که من به خود موجودم
یا این ره خونخوار به خود پیمودم
این بود و نبود من ز بود او بود
من خود کیم و کجا بدم کی بودم
٭٭٭
خواهی که ز اصلِ کار آگاه شوی
بر تختِ حیاتِ جاودان شاه شوی
در راه طلب بندهٔ درویشان باش
تا در دو جهان قبولِ اللّه شوی