رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۳۸ - بهائی عاملی طاب ثراه

و هُوَ شیخ المشایخ شیخ بهاء الدین محمد العاملی. عامل از اراضی نجد است و حضرت شیخ از اعاظم اصحاب ذوق و وجد است. جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان فارسی و عربی. در لباس فقر و فنا، مدتها مسافرت و سیاحت فرمودو آخرالامر در دارالسَّلطنهٔ اصفهان توطن نمود. در ترویج شریعت عزّا و طریقت بیضا، مساعی جمیله به ظهور رسانید و از فیض حضور خویش جمعی کثیر را به مقامات عالیه فایض گردانید. جناب فضیلت مآب، مولانا محقق مجلسی اعنی محمدتقی والد ماجد جناب محدث مقدس مولانا محمد باقر مجلسی(ره) اجازهٔ ذکر از حضرت شیخ داشته و محدث مجلسی این معنی را در تألیفات خود نگاشته. به هر حال جناب شیخ را تصنیفات و تألیفات دلپسند است. از جمله مفتاح الفلاح و اربعین و خلاصهٔ حساب و رسالهٔ اسطرلاب و تشریح الافلاک و مشرق الشمسین و حاشیهٔ تفسیر قاضی و سایر تصانیف عربیه و فارسیه متعدد دارند. کتاب کشکول آن حضرت مشهور و معروف است. غرض، آن حضرت در سنهٔ ۱۰۳۲ در یازدهم شوال لبیک حق را اجابت گفته، در خوابگاه فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقْتَدِرْخفته. حسب الاشاره شاه عباس صفوی نعش شریفش را به مشهد مقدس رضوی نقل نمودند. از خیالات معارف آیات آن جناب قلمی می‌شود:

غزلیات

بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است

تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست

ز مراحم الهی نتوان برید امید

مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست

٭٭٭

به عالم هر دلی کو هوشمند است

به زنجیر جنون عشق بند است

به کف دارند خلقی نقد جان‌ها

سرت گردم مگر بوسی به چند است

بهائی گرچه می‌آید ز کعبه

همان دُردی کش زنار بند است

٭٭٭

ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت

گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت

٭٭٭

دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله

و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند

یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق

دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند

چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر

یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند

در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت

کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

٭٭٭

ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح

نصیحت گوش کردن را دلی هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی

که می‌گفتم علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را

نمی‌بایست زنجیری ولی این بار می‌باید

سجادهٔ زهد من که آمد

خالی ز عیوب و عاری از عار

پودش همگی ز تار چنگ است

تارش همگی ز پود زنار

٭٭٭

در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم

بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار

ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم

این نکته‌ها بگیرید بر مردمان هشیار

وله ایضاً

به بازار محشر من و شرمساری

که بسیار بسیار کاسد قماشم

بهائی بهای یکی موی جانان

دو کون ار ستانم بهائی نباشم

٭٭٭

با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم

چندان گریستم خون کز دیده دست شستم

گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم

گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم

٭٭٭

من آینهٔ طلعت معشوق وجودم

از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند

آن دم که ملایک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم

گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم

٭٭٭

می‌کشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود

زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او

٭٭٭

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی

دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم

گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

٭٭٭

شراب عشق می‌سازد ترا از سرکار آگه

نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی

بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب

جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی

من رباعیاته

در میکده دوش زاهدی دیدم مست

تسبیح به گردن و صراحی بر دست

گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت

از میکده هم به سوی حق راهی هست

٭٭٭

هر تازه گلی که زیب آن گلزار است

گر بینی گل و گر بچینی خار است

از دور نظر کن و مرو پیش که شمع

هرچند که نور می‌نماید نار است

٭٭٭

تانیست نگردی ره هستت ندهند

این مرتبه با همت پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی

سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند

٭٭٭

از نالهٔ عشاق نوایی بردار

وز درد و غم دوست دوایی بردار

از منزل یار تا تو ای سست قدم

یک گام زیاده نیست گامی بردار

٭٭٭

آهنگ حجاز می‌نمودم من زار

کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار

یارب به چه روی جانب کعبه رود

گبری که کلیسیا ازو داردعار

٭٭٭

ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی

وندر صف اهل زهد غیر افتادی

الحمد که کار خود رساندی تو به جای

صد شکر که عاقبت به خیر افتادی

تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی

یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی

یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم

عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی

من مثنویاته

از سمور و حریر بیزارم

باز میل قلندری دارم

دلم از قیل و قال گشته ملول

ای خوشا خرقه و خوشا کشکول

لوحش اللّه ز سینه جوشی‌ها

یادایام خرقه پوشی‌ها

که بود کی که بازگردم فرد

با دل ریش و سینهٔ پر درد

دامن افشانده زین سرای مجاز

فارغ از فکرهای دور و دراز

خاک بر فرق اعتبار کنم

خنده بر وضع روزگار کنم

یک دمَک با خودآ ببین چه کسی

از که دوری و با که هم نفسی

جور کم به ز لطف کم باشد

که نمک بر جراحتم باشد

جور کم بوی لطف آید ازو

لطف کم محض جور زاید ازو

مثنوی شیر وشکر

لطف دلدار این قدر باید

که رقیبی ازو به رشک آید

ای مرکز دایرهٔ امکان

وی زبدهٔ عالم کون و مکان

تو شاه جواهر ناسوتی

خورشید مظاهر لاهوتی

تا چند به تربیت بدنی

قانع به خزف ز در عدنی

صد ملک ز بهر تو چشم به راه

ای یوسف مصر برآی از چاه

تا والی مصر وجود شوی

سلطان سریر شهود شوی

در روز الست بلی گفتی

و امروز به بستر لاخفتی

نه اشک روان نه رخ زردی

اللّه اللّه تو چه بی دردی

به چه بسته دلی به که هم نفسی

یک دم به خودآ و ببین چه کسی

شد عمر به شصت و همان پستی

از بادهٔ لهو و لعب مستی

گفتم که مگر چو به سی برسی

یابی خود را دانی چه کسی

در سی در سی ز کلام خدا

رهبر نشدت به طریق هدا

وز سی به چهل چو شدی واصل

جز جهل نشد ز چهل حاصل

اکنون که به شصت رسیدت سال

خالی نشدی یک دم ز وبال

در راه خدا قدمی نزدی

بر لوح وفا رقمی نزدی

در علم رسوم چه دل بستی

بر اوجت اگر ببرد پستی

راهی ننمود اشاراتش

دل شاد نشد ز بشاراتش

تا کی ز شفاش شفا طلبی

وز کاسهٔ زهر دوا طلبی

در راه طریقت او روکن

با نان شریعت او خو کن

کان راه نه ریب درو نه شک است

وان نان نه شور و نه بی نمک است

علمی بطلب که ترا فانی

سازد ز علایق جسمانی

علمی بطلب که کتابی نیست

یعنی ذوقی است و خطابی نیست

علمی که دهد به تو جان نو

علم عشق است ز من بشنو

علم رسمی همه خسران است

در عشق آویز که علم آنست

آن علم ز تفرقه نرهاند

این علم ترا ز تو بستاند

این علم ز چون و چرا خالی است

سرچشمهٔ آن علی عالی است

٭٭٭

عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا

فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا

فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا

وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا

٭٭٭

نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ

أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ

گر پای نهند به جای سر

در راه طلب ز ایشان بگذر

که نمی‌دانند ز شوق لقا

پا را از سر سر را از پا

٭٭٭

مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا

وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا

صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ

نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ

کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا

عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ

طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ

بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ

مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ

أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم

أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم

اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب

حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب

مرحبا ای عندلیب خوش نوا

فارغم کردی ز قید ماسوا

ای نواهای تو نار مؤصده

زد به هر بندم هزار آتشکده

باز گو از نجد و از یاران نجد

تا در و دیوار را آری به وجد

آنکه از ما بی سبب افشاند دست

عهد را ببرید و پیمان را شکست

از زبان آن نگار تندخو

از پی تسکین دل حرفی بگو

٭٭٭

قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال

یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال

قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم

اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم

علم رسمی سر به سر قیل است و قال

نه از آن کیفیتی حاصل نه حال

علم نبود غیر علم عاشقی

مابقی تلبیس ابلیس شقی

لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو

ای مدرس درس عشقی هم بگو

٭٭٭

أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه

کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه

فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب

مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب

فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد

کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد

ساقیا یک جرعه از روی کرم

بر بهائی ریز از جام قدم

تاکند شق پردهٔ پندار را

هم به چشم یار بیند یار را

اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین

اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین

گوی دولت آن سعادتمند برد

کو به پای دلبر خود جان سپرد

هرکه را توفیق حق آمد دلیل

عزلتی بگزید و رست از قال و قیل

عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است

ور بود بی زای زهد، این علت است

زهد چبود از همه پرداختن

جمله را در داو اول باختن

علم چبود آنکه ره بنمایدت

زنگ گمراهی ز دل بزدایدت

أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا

فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا

لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن

لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن

٭٭٭

سهل باشد در ره فقرو فنا

گر رسد جان را تعب تن را عنا

رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ

گرد گله توتیای چشم گرگ

کی بود در راه عشق آسودگی

سر به سر درد است و خون پالودگی

غیر ناکامی درین ره کام نیست

راه عشق است این ره حمام نیست

ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت

بست دل در ذکر حی لایموت

خامشی باشد مقال اهل حال

گر بجنبانند لب گردند لال

نزد اهل دل بود دل کاستن

از عبادت مزد از حق خواستن

چشم بر اجر عمل از کوری است

طاعت از بهر طمع مزدوری است

اندرین ویرانهٔ پر وسوسه

دل گرفت از خانقاه و مدرسه

نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر

نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر

عالمی خواهم ازین عالم به در

تا به کام دل کنم خاکی به سر