فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۴۳

ز کار بزرگان چو پردخته شد

شهنشاه زآن رنجها رخته شد

از آن مهتران نام لهراسب ماند

که از دفتر شاه کس برنخواند

به بیژن بفرمود تا با کلاه

بیاورد لهراسب را نزد شاه

چو دیدش جهاندار برپای جست

بر او آفرین کرد و بگشاد دست

فرود آمد از نامور تخت عاج

ز سر برگرفت آن دل‌افروز تاج

به لهراسب بسپرد و کرد آفرین

همه پادشاهی ایران زمین

همی کرد پدرود آن تخت عاج

بر او آفرین کرد و بر تخت و تاج

که این تاج نو بر تو فرخنده باد

جهان سر به سر پیش تو بنده باد

سپردم به تو شاهی و تاج و گنج

از آن پس که دیدم بسی درد و رنج

مگردان زبان ز این سپس جز بداد

که از داد باشی تو پیروز و شاد

مکن دیو را آشنا با روان

چو خواهی که بختت بماند جوان

خردمند باش و بی‌آزار باش

همیشه روان را نگهدار باش

به ایرانیان گفت کز بخت اوی

بباشید شادان دل از تخت اوی

شگفت اندر او مانده ایرانیان

برآشفته هر یک چو شیر ژیان

همی هر کسی در شگفتی بماند

که لهراسب را شاه بایست خواند

از آن انجمن زال بر پای خاست

بگفت آنچه بودش به دل رای راست

چنین گفت کای شهریار بلند

سزد گر کنی خاک را ارجمند

سر بخت آن کس پر از خاک باد

روان ورا خاک تریاک باد

که لهراسب را شاه خواند به داد

ز بیداد هرگز نگیریم یاد

به ایران چو آمد به نزد زرسب

فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب

به جنگ الانان فرستادیش

سپاه و درفش و کمر دادیش

ز چندین بزرگان خسرو نژاد

نیامد کسی بر دل شاه یاد

نژادش ندانم ندیدم هنر

از این گونه نشنیده‌ام تاجور

خروشی برآمد ز ایرانیان

کز این پس نبندیم شاها میان

نجوییم کس نام در کارزار

چو لهراسب را کی کند شهریار

چو بشنید خسرو ز دستان سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

که هر کس که بیداد گوید همی

به جز دود ز آتش نجوید همی

که نپسندد از ما بدی دادگر

نه هر کاو بدی کرد بیند گهر

که یزدان کسی را کند نیک بخت

سزاوار شاهی و زیبای تخت

جهان‌آفرین بر روانم گواست

که گشت این سخنها به لهراسب راست

که دارد همی شرم و دین و خرد

ز کردار نیکی همی برخورد

نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست

خردمند و بینادل و پاک‌دست

پی جادوان بگسلاند ز خاک

پدید آورد راه یزدان پاک

زمانه جوان گردد از پند اوی

بدین هم بود پاک فرزند اوی

به  شاهی بر او آفرین گسترید

وز این پند و اندرز من مگذرید

هر آن کس کز اندرز من درگذشت

همه رنج او پیش من باد گشت

چنین هم ز یزدان بود ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

چو بشنید زال این سخنهای پاک

بیازید انگشت و بر زد به خاک

بیالود لب را به خاک سیاه

به آواز لهراسب را خواند شاه

به شاه جهان گفت خرم بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

که دانست جز شاه پیروز و راد

که لهراسب دارد ز شاهان نژاد

چو سوگند خوردم به خاک سیاه

لب آلوده شد مشمر آن از گناه