بر این گونه تا سالیان گشت شصت
جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایهور جان شاه
از آن رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و ز توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بیبیم شد
دل اهرمن ز این به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم به زم
به یک سو چو کاووس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاووس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی به خواب
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس
به روشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم به کژی و راه بدی
از آن پس بر آن تیرگی بگذرم
به خاک اندر آید سر و افسرم
به گیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد به خاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی به جای
روان تیره گردد به دیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا
به پای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی به خوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
به آباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستندهٔ کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی ز این فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
به سالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان به نیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشادهمیان
ز بهر پرستش سر و تن بشست
به شمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامهٔ نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان به جای نماز
همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرندهٔ آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارهٔ دیو آموزگار
بدان تا چو کاووس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
به نیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگهدار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان