دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جادوان را نگونسار کرد
توانایی و دانش و داد از اوست
به گیتی ستم یافته شاد از اوست
دگر گفت کز بخت کاووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد به خواب
به یک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد صد هزار
به گلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
به آب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه
به آوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو صد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ
به جنگ حصار اندرون سیهزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه روی کشور سپه گسترید
شدست او کنون از جهان ناپدید
از این پس فرستم به شاه آگهی
ز روزی که باشد مرا فرهی
از آن پس بیامد به شادی نشست
پری روی پیش اندرون می به دست
ببد تا بهار اندرآورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
همه دشت چون پرنیان شد به رنگ
هوا گشت بر سان پشت پلنگ
گرازیدن گور و آهو به دشت
بدین گونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بویان بتان طراز
همه چارپایان به کردار گور
پراگند و آگنده کردن به زور
به گردن به کردار شیران نر
به سان گوزنان به گوش و به سر
ز هر سو فرستاد کارآگهان
همی جست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه روی کشور پرآواز گشت
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چین
به شاهی بر او خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو ز این گونه آگاهی آمد به شاه
به نزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد بر او انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
پر از درد با لشکری کینهجوی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی به راه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای
طلایه شب و روز کرده به پای
به گودرز گفت این سپاه تو اند
چو کار آید اندر پناه تو اند
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
که یاد آرد از دشمنان اندکی
هم اندر زمان زنده بر دار کن
دو پایش ز بر سر نگونسار کن
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن زنگ و هندی درای
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
که خورشید را آرزو کرد جنگ
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
سوی کوکها لشکر اندر کشید
میان دو لشکر دو منزل بماند
جهاندار گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
طلایه برافگند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
به یک هفته بودش هم آنجا درنگ
همی ساخت آرایش و ساز جنگ
به هشتم بیامد طلایه ز راه
به خسرو خبر داد کآمد سپاه
سپه را بدان سان بیاراست شاه
که نظاره گشتند خورشید و ماه
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید
به فرزانگان گفت کین دشت رزم
به دل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدی
چو رزمم نبودی شتاب آمدی
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پرستیز
بر آنم که از بخت کیخسروست
و گر بر سرم روزگاری نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام یابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس که فرزانه بود
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد
همه چین و توران به پیش تواند
ز بیگانگان ار ز خویش تواند
فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خویش را خوار مایه مدار
همه سر به سر نیکخواه توایم
که زنده به فر کلاه توایم