فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۱

دو بهره چو از تیره شب درگذشت

ز جوش سواران بجوشید دشت

گرفتند ترکان همه تاختن

بدان تاختن گردن افراختن

چو نستیهن آن لشکر کینه‌خواه

بیاورد نزدیک ایران سپاه

سپیده‌دمان تا بدانجا رسید

چو از دیده گه دیده‌بانش بدید

چو کارآگهان آگهی یافتند

سبک سوی گودرز بشتافتند

که آمد سپاهی چو کوه روان

که گویی ندارند گویا زبان

بر آن سان که رسم شبیخون بود

سپهدار داند که آن چون بود

به لشکر بفرمود پس پهلوان

که بیدار باشید و روشن‌روان

بخواند آن زمان بیژن گیو را

ابا تیغ‌زن لشکر نیو را

بدو گفت نیک اختر و کام تو

شکسته دل دشمن از نام تو

ببر هرک باید ز گردان من

از این نامداران و مردان من

پذیره شو این تاختن را چو شیر

سپاه اندر آورد به مردی به زیر

گزین کرد بیژن ز لشکر سوار

دلیران و پرخاشجویان هزار

رسیدند پس یک به دیگر فراز

دو لشکر پر از کینه و رزمساز

همه گرزها بر کشیدند پاک

یکی ابر بست از بر تیره خاک

فرود آمد از کوه ابر سیاه

بپوشید دیدار توران سپاه

سپهدار چون گرد تیره بدید

کزو لشکر ترک شد ناپدید

کمانها بفرمود کردن به زه

برآمد خروش از مهان و ز که

چو بیژن به نستیهن اندر رسید

درفش سر ویسگان را بدید

هوا سر به سر گشته زنگارگون

زمین شد به کردار دریای خون

ز ترکان دو بهره فتاده نگون

به زیر پی اسب غرقه به خون

یکی تیر بر اسب نستیهنا

رسید از گشاد و بر بیژنا

ز درد اندر آمد تگاور به روی

رسید اندر او بیژن جنگجوی

عمودی بزد بر سر ترگ‌دار

تهی ماند از او مغز و برگشت کار

چنین گفت بیژن به ایرانیان

که هر کو ببندد کمر بر میان

به جز گرز و شمشیر گیرد به دست

کمان بر سرش بر کنم پاک پست

که ترکان به دیدن پری چهره‌اند

به جنگ از هنر پاک بی‌بهره‌اند

دلیری گرفتند کنداوران

کشیدند لشکر پرندآوران

چو پیلان همه دشت بر یکدگر

فگنده ز تنها جدا مانده سر

از آن رزمگه تا به توران سپاه

دمان از پس اندر گرفتند راه

چو پیران ندید آن زمان با سپاه

برادر بدو گشت گیتی سیاه

به کارآگهان گفت ز این رزمگاه

هیونی بتازد به آوردگاه

که آرد نشانی ز نستیهنم

وگرنه دو دیده ز سر برکنم

هیونی برون تاختند آن زمان

برفت و بدید و بیامد دمان

که نستیهن آنک بدان رزمگاه

ابا نامداران توران سپاه

بریده سرافگنده بر سان پیل

تن از گرز خسته به کردار نیل

چو بشنید پیران برآمد به جوش

نماند آن زمان با سپهدار هوش

همی کند موی و همی ریخت آب

از او دور شد خورد و آرام و خواب

بزد دست و بدرید رومی قبای

برآمد خروشیدن های های

همی گفت کای کردگار جهان

همانا که با تو بدستم نهان

که بگسست از بازوان زور من

چنین تیره شد اختر و هور من

دریغ آن هژبر افگن گردگیر

جوان دلاور سوار هژیر

گرامی برادر جهانبان من

سر ویسگان گرد هومان من

چو نستیهن آن شیر شرزه به جنگ

که روباه بودی به جنگش پلنگ

کرا یابم اکنون بدین رزمگاه

به جنگ اندر آورد باید سپاه

بزد نای رویین و بربست کوس

هوا نیلگون شد زمین آبنوس

ز کوه کنابد برون شد سپاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

سپهدار ایران بزد کرنای

سپاه اندر آورد و بگرفت جای

میان سپه کاویانی درفش

به پیش اندرون تیغهای بنفش

همه نامداران پرخاشخر

ابا نیزه و گرزهٔ گاوسر

سپیده‌دمان اندر آمد سپاه

به پیکار تا گشت گیتی سیاه

برفتند زان پس به بنگاه خویش

به خیمه شد این، آن به خرگاه خویش

سپهدار ایران به زیبد رسید

از اندیشه کردن دلش بردمید

همی گفت کامروز رزمی گران

بکردیم و کشتیم از ایشان سران

گمانی برم زانک پیران کنون

دواند سوی شاه ترکان هیون

وز او یار خواهد به جنگ سپاه

رسانم کنون آگهی من به شاه