فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۸

نشست از بر زین سپیده‌دمان

چو شیر ژیان با یکی ترجمان

بیامد به نزدیک ایران سپاه

پر از جنگ دل سر پر از کین شاه

چو پیران بدانست کو شد بجنگ

بر او بر جهان گشت ز اندوه تنگ

بجوشیدش از درد هومان جگر

یکی داستان یاد کرد از پدر

که دانا به هر کار سازد درنگ

سر اندر نیارد به پیکار و ننگ

سبکسار تندی نماید نخست

به فرجام کار انده آرد درست

زبانی که اندر سرش مغز نیست

اگر در بارد همان نغز نیست

چو هومان بدین رزم تندی نمود

ندانم چه آرد به فرجام سود

جهان داورش باد فریادرس

جز اویش نبینم همی یار کس

چو هومان ویسه بدان رزمگاه

که گودرز کشواد بد با سپاه

بیامد که جوید ز گردان نبرد

نگهبان لشکر بدو بازخورد

طلایه بیامد بر ترجمان

سواران ایران همه بدگمان

بپرسید کین مرد پرخاشجوی

به خیره به دشت اندر آورده روی

کجا رفت خواهد همی چون نوند

به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند

به ایرانیان گفت پس ترجمان

که آمد گه گرز و تیر و کمان

که این شیردل نامبردار مرد

همی با شما کرد خواهد نبرد

سر ویسگان است هومان به نام

که تیغش دل شیر دارد نیام

چو دیدند ایرانیان گرز اوی

کمر بستن خسروی برز اوی

همه دست نیزه گزاران ز کار

فروماند از فر آن نامدار

همه یکسره بازگشتند از اوی

سوی ترجمانش نهادند روی

که رو پیش هومان به ترکی زبان

همه گفتهٔ ما بر او بر بخوان

که ما را به جنگ تو آهنگ نیست

ز گودرز دستوری جنگ نیست

اگر جنگ جوید گشاده است راه

سوی نامور پهلوان سپاه

ز سالار گردان و گردنکشان

به هومان بدادند یک یک نشان

که گردان کجایند و مهتر کجاست

که دارد چپ لشکر و دست راست

وز آن پس هیونی تگاور دمان

طلایه برافگند زی پهلوان

که هومان از آن رزمگه چون پلنگ

سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ

چو هومان ز نزد سواران برفت

بیامد به نزدیک رهام تفت

وز آنجا خروشی برآورد سخت

که ای پور سالار بیدار بخت

چپ لشکر و چنگ شیران توی

نگهبان سالار ایران توی

بجنبان عنان اندر این رزمگاه

میان دو صف برکشیده سپاه

به آورد با من ببایدت گشت

سوی رود خواهی وگر سوی دشت

وگر تو نیابی مگر گستهم

بیاید دمان با فروهل به هم

که جوید نبردم ز جنگاوران

به تیغ و سنان و به گرز گران

هر آن کس که پیش من آید به کین

زمانه بر او بر نوردد زمین

وگر تیغ ما را ببیند به جنگ

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

چنین داد رهام پاسخ بدوی

که ای نامور گرد پرخاشجوی

ز ترکان ترا بخرد انگاشتم

از این سان که هستی نپنداشتم

که تنها بدین رزمگاه آمدی

دلاور به پیش سپاه آمدی

بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار

نبندد کمر چون تو دیگر سوار

یکی داستان از کیان یاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

که هر کو به جنگ اندر آید نخست

ره بازگشتن ببایدش جست

از اینها که تو نام بردی بجنگ

همه جنگ را تیز دارند چنگ

ولیکن چو فرمان سالار شاه

نباشد نسازد کسی رزمگاه

اگر جنگ گردان بجویی همی

سوی پهلوان چون بپویی همی

ز گودرز دستوری جنگ خواه

پس از ما به جنگ اندر آهنگ خواه

بدو گفت هومان که خیره مگوی

بدین روی با من بهانه مجوی

تو این رزم را جای مردان گزین

نه مرد سوارانی و دشت کین

وز آنجا به قلب سپه برگذشت

دمان تا بدان روی لشکر گذشت

به نزد فریبرز با ترجمان

بیامد به کردار باد دمان

یکی برخروشید کای بدنشان

فروبرده گردن ز گردنکشان

سواران و پیلان و زرینه کفش

ترا بود با کاویانی درفش

به ترکان سپردی به روز نبرد

یلانت به ایران نخوانند مرد

چو سالار باشی شوی زیردست

کمر بندگی را ببایدت بست

سیاووش رد را برادر توی

به گوهر ز سالار برتر توی

تو باشی سزاوار کین خواستن

به کینه ترا باید آراستن

یکی با من اکنون به آوردگاه

ببایدت گشتن به پیش سپاه

به خورشید تابان برآیدت نام

که پیش من اندر گذاری تو گام

وگر تو نیایی به جنگم رواست

زواره گرازه نگر تا کجاست

کسی را ز گردان به پیش من آر

که باشد ز ایرانیان نامدار

چنین داد پاسخ فریبرز باز

که با شیر درنده کینه مساز

چنینست فرجام روز نبرد

یکی شاد و پیروز و دیگر به درد

به پیروزی اندر بترس از گزند

که یکسان نگردد سپهر بلند

درفش ار ز من شاه بستد رواست

بدان داد پیلان و لشکر که خواست

به کین سیاوش پس از کیقباد

کسی کو کلاه مهی برنهاد

کمر بست تا گیتی آباد کرد

سپهدار گودرز کشواد کرد

همیشه به پیش کیان کینه‌خواه

پدر بر پدر نیو و سالار شاه

و دیگر که از گرز او بی‌گمان

سرآید به سالارتان بر زمان

سپه را به ویسه است فرمان جنگ

بدو بازگردد همه نام و ننگ

اگر با توام جنگ فرمان دهد

دلم پر ز دردست درمان دهد

ببینی که من سر چگونه ز ننگ

برآرم چو پای اندر آرم بجنگ

چنین پاسخش داد هومان که بس

به گفتار بینم ترا دسترس

بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای

گیا بر که از جنگ خود رسته‌ای

بدین گرز جویی همی کارزار

که بر ترگ و جوشن نیاید به کار

وز آنجا بدان خیرگی بازگشت

تو گفتی مگر شیر بدساز گشت

کمربستهٔ کین آزادگان

به نزدیک گودرز کشوادگان

بیامد یکی بانگ برزد بلند

که ای برمنش مهتر دیوبند

شنیدم همه هرچ گفتی به شاه

وز آن پس کشیدی سپه را به راه

چنین بود با شاه پیمان تو

به پیران سالار فرمان تو

فرستاده کامد به توران سپاه

گزین پور تو گیو لشکرپناه

از آن پس که سوگند خوردی به گاه

به خورشید و ماه و به تخت و کلاه

که گر چشم من در گه کارزار

به پیران برافتد برآرم دمار

چو شیر ژیان لشکر آراستی

همی بآرزو جنگ ما خواستی

کنون از پس کوه چون مستمند

نشستی به کردار غرم نژند

به کردار نخچیر کز شرزه شیر

گریزان و شیر از پس اندر دلیر

گزیند به بیشه درون جای تنگ

نجوید ز تیمار جان نام و ننگ

یکی لشکرت را به هامون گذار

چه داری سپاه از پس کوهسار

چنین بود پیمانت با شهریار

که بر کینه گه کوه گیری حصار

بدو گفت گودرز کاندیشه کن

که باشد سزا با تو گفتن سخن

چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن

به بی دانشی بر نهی این سخن

تو بشناس کز شاه فرمان من

همین بود سوگند و پیمان من

کنون آمدم با سپاهی گران

از ایران گزیده دلاور سران

شما هم به کردار روباه پیر

به بیشه در از بیم نخچیرگیر

همی چاره سازید و دستان و بند

گریزان ز گرز و سنان و کمند

دلیری مکن جنگ ما را مخواه

که روباه با شیر ناید به راه

چو هومان ز گودرز پاسخ شنید

چو شیر اندر آن رزمگه بردمید

به گودرز گفت ار نیایی بجنگ

تو با من نه زانست کایدت ننگ

از آن پس که جنگ پشن دیده‌ای

سر از رزم ترکان بپیچیده‌ای

به لاون به جنگ آزمودی مرا

به آوردگه بر ستودی مرا

ار ایدونک هست اینک گویی همی

وز این کینه کردار جویی همی

یکی برگزین از میان سپاه

که با من بگردد به آوردگاه

که من از فریبرز و رهام جنگ

بجستم به سان دلاور پلنگ

بگشتم سراسر همه انجمن

نیاید ز گردان کسی پیش من

به گودرز بد بند پیکارشان

شنیدن نه ارزید گفتارشان

تو آنی که گویی به روز نبرد

به خنجر کنم لاله بر کوه زرد

یکی با من اکنون بدین رزمگاه

بگرد و به گرز گران کینه‌خواه

فراوان پسر داری ای نامور

همه بسته بر جنگ ما بر کمر

یکی را فرستی بر من به جنگ

اگر جنگ‌جویی چه جویی درنگ

پس اندیشه کرد اندران پهلوان

که پیشش که آید به جنگ از گوان

گر از نامداران هژبری دمان

فرستم به نزدیک این بدگمان

شود کشته هومان بر این رزمگاه

ز ترکان نیاید کسی کینه‌خواه

دل پهلوانش بپیچد به درد

از آن پس به تندی نجوید نبرد

سپاهش به کوه کنابد شود

به جنگ اندرون دست ما بد شود

ور از نامداران این انجمن

یکی کم شود گم شود نام من

شکسته شود دل گوان را به جنگ

نسازند زان پس به جایی درنگ

همان به که با او نسازیم کین

بر او بر ببندیم راه کمین

مگر خیره گردند و جویند جنگ

سپاه اندر آرند زان جای تنگ

چنین داد پاسخ به هومان که رو

به گفتار تندی و در کار نو

چو در پیش من برگشادی زبان

بدانستم از آشکارت نهان

که کس را ز ترکان نباشد خرد

کز اندیشهٔ خویش رامش برد

ندانی که شیر ژیان روز جنگ

نیالاید از بن به روباه چنگ

و دیگر دو لشکر چنین ساخته

همه بادپایان سر افراخته

به کینه دو تن پیش سازند جنگ

همه نامداران بخایند چنگ

سپه را همه پیش باید شدن

به انبوه زخمی بباید زدن

تو اکنون سوی لشکرت باز شو

برافراز گردن به سالار نو

کز ایرانیان چند جستم نبرد

نزد پیش من کس جز از باد سرد

بدان رزمگه بر شود نام تو

ز پیران برآید همه کام تو

بدو گفت هومان به بانگ بلند

که بی کردن کار گفتار چند

یکی داستان زد جهاندار شاه

به یاد آورم اندرین کینه‌گاه

که تخت کیان جست خواهی مجوی

چو جویی از آتش مبرتاب روی

ترا آرزو جنگ و پیکار نیست

وگر گل چنی راه بی‌خار نیست

نداری ز ایران یکی شیرمرد

که با من کند پیش لشکر نبرد

به چاره همی بازگردانیم

نگیرم فریبت اگر دانیم

همه نامداران پرخاشجوی

به گودرز گفتند کاینست روی

که از ما یکی را به آوردگاه

فرستی به نزدیک او کینه‌خواه

چنین داد پاسخ که امروز روی

ندارد شدن جنگ را پیش اوی

چو هومان ز گودرز برگشت چیر

برآشفت بر سان شیر دلیر

بخندید و روی از سپهبد بتافت

سوی روزبانان لشکر شتافت

کمان را به زه کرد و ز ایشان چهار

بیفگند ز اسب اندر آن مرغزار

چو آن روزبانان لشکر ز دور

بدیدند زخم سرافراز تور

رهش بازدادند و بگریختند

به آورد با او نیاویختند

به بالا برآمد به کردار مست

خروشش همی کوه را کرد پست

همی نیزه برگاشت بر گرد سر

که هومان ویسه است پیروزگر

خروشیدن نای رویین ز دشت

برآمد چو نیزه ز بالا بگشت

ز شادی دلیران توران سپاه

همی ترگ سودند بر چرخ ماه

چو هومان بیامد بدان چیرگی

بپیچید گودرز زان خیرگی

سپهبد پر از شرم گشته دژم

گرفته بر او خشم و تندی ستم

به ننگ از دلیران بپالود خوی

سپهبد یکی اختر افگند پی

کز ایشان بد این پیشدستی به خون

بدانند و هم بر بدی رهنمون

از آن پس به گردنکشان بنگرید

که تا جنگ او را که آید پدید