فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۴

بی آزار لشکر به فرمان شاه

همی رفت منزل به منزل سپاه

چو گودرز نزدیک زیبد رسید

سران را ز لشکر همی برگزید

هزاران دلیران خنجر گزار

ز گردان لشکر دلاور سوار

از ایرانیان نامور ده‌هزار

سخن گوی و اندر خور کارزار

سپهدار پس گیو را پیش خواند

همه گفتهٔ شاه با او براند

بدو گفت کای پور سالار سر

برافراخته سر ز بسیار سر

گزین کردم اندر خورت لشکری

که هستند سالار هر کشوری

بدان تا به نزدیک پیران شوی

بگویی و گفتار او بشنوی

بگویی به پیران که من با سپاه

به زیبد رسیدم به فرمان شاه

شناسی تو گفتار و کردار خویش

بی آزاری و رنج و تیمار خویش

همه شهر توران بدی را میان

ببستند با نامدار کیان

فریدون فرخ که با داغ و درد

ز گیتی بشد دیده پر آب زرد

پر از درد ایران پر از داغ شاه

که با سوک ایرج نتابید ماه

ز ترکان تو تنها از آن انجمن

شناسی به مهر و وفا خویشتن

دروغست بر تو همین نام مهر

نبینم به دلت اندر آرام مهر

همانست کان شاه آزرمجوی

مرا گفت با او همه نرم گوی

از آن کو به کار سیاوش رد

بیفگند یک روز بنیاد بد

به نزد منش دستگاهست نیز

ز خون پدر بیگناهست نیز

گناهی که تا این زمان کرده‌ای

ز شاهان گیتی که آزرده‌ای

همی شاه بگذارد از تو همه

بدی ، نیکی انگارد از تو همه

نباید که بر دست ما بر ، تباه

شوی بر گذشته فراوان گناه

دگر کز پی جنگ افراسیاب

زمانه همی بر تو گیرد شتاب

بزرگان ایران و فرزند من

بخوانند بر تو همه پند من

سخن هرچ دانی بدیشان بگوی

وز ایشان همیدون سخن بازجوی

اگر راست باشد دلت با زبان

گذشتی ز تیمار و رستی به جان

بر و بوم و خویشانت آباد گشت

ز تیغ منت گردن آزاد گشت

ور از تو پدیدار آید گناه

نماند به تو مهر و تخت و کلاه

نجویم بر این کینه آرام و خواب

من و گرز و میدان افراسیاب

کزو شاه ما را به کین خواستن

نباید بسی لشکر آراستن

مگر پند من سربه سر بشنوی

به گفتار هشیار من بگروی

نخستین کسی کو پی افگند کین

به خون ریختن برنوشت آستین

به خون سیاووش یازید دست

جهانی به بیداد بر کرد پست

به سان سگانش از آن انجمن

ببندی فرستی به نزدیک من

بدان تا فرستم به نزدیک شاه

چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه

تو نشنیدی آن داستان بزرگ

که شیر ژیان آورد پیش گرگ

که هر کو به خون کیان دست آخت

زمانه به جز خاک جایش نساخت

دگر هرچ از گنج نزدیک تست

همه دشمن جان تاریک تست

ز اسپان پرمایه و گوهران

ز دیبا و دینار وز افسران

ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان

ز خفتان، و از خنجر هندوان

همه آلت لشکر و سیم و زر

فرستی به نزدیک ما سربه سر

به بیداد کز مردمان بستدی

فراز آوریدی ز دست بدی

بدان باز خری مگر جان خویش

از این در کنی زود درمان خویش

چه اندر خور شهریارست از آن

فرستم به نزدیک شاه جهان

ببخشیم دیگر همه بر سپاه

به جای مکافات کرده گناه

و دیگر که پور گزین ترا

نگهبان گاه و نگین ترا

برادرت هر دو سران سپاه

که هزمان برآرند گردن به ماه

چو هر سه بدین نامدار انجمن

گروگان فرستی به نزدیک من

بدان تا شوم ایمن از کار تو

برآرد درخت وفا بار تو

تو نیز آنگهی برگزینی دو راه

یکی راه‌جویی به نزدیک شاه

ابا دودمان نزد خسرو شوی

بدان سایهٔ مهر او بغنوی

کنم با تو پیمان که خسرو ترا

به خورشید تابان برآرد سرا

ز مهر دل او تو آگه تری

کزو هیچ ناید جز از بهتری

بشویی دل از مهر افراسیاب

نبینی شب تیره او را به خواب

گر از شاه ترکان بترسی ز بد

نخواهی که آیی به ایران سزد

بپرداز توران و بنشین به چاج

ببر تخت ساج و بر افراز تاج

ورت سوی افراسیابست رای

برو سوی او جنگ ما را مپای

اگر تو بخواهی بسیچید جنگ

مرا زور شیرست و چنگ پلنگ

به ترکان نمانم من از تخت بهر

کمان من ابرست و بارانش زهر

بسیچیدهٔ جنگ خیز اندرآی

گرت هست با شیر درنده پای

چو صف برکشید از دو رویه سپاه

گنهکار پیدا شد از بیگناه

گرین گفته‌های مرا نشنوی

به فرجام کارت پشیمان شوی

پشیمانی آنگه نداردت سود

که تیغ زمانه سرت را درود

بگفت این سخن پهلوان با پسر

که برخوان به پیران همه دربه در

ز پیش پدر گیو شد تا به بلخ

گرفته به یاد آن سخنهای تلخ

فرود آمد و کس فرستاد زود

بر آن سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ویسه گرد

که پیران بدان شهر بد با سپاه

که دیهیم ایران همی جست و گاه

فرستاده چون سوی پیران رسید

سپدار ایران سپه را بدید

بگفتند کآمد سوی بلخ گیو

ابا ویژگان سپهدار نیو

چو بشنید پیران برافراخت کوس

شد از سم اسبان زمین آبنوس

ده و دو هزارش ز لشکر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار

از ایشان دو بهره هم آنجا بماند

برفت و جهاندیدگان را بخواند

بیامد چو نزدیک جیحون رسید

به گرد لب آب لشکر کشید

به جیحون پر از نیزه دیوار کرد

چو با گیو گودرز دیدار کرد

دو هفته شد اندر سخنشان درنگ

بدان تا نباشد به بیداد جنگ

ز هر گونه گفتند و پیران شنید

گنهکاری آمد ز ترکان پدید

بزرگان ایران زمان یافتند

بر ایشان به گفتار بشتافتند

برافگند یپران هم اندر شتاب

نوندی به نزدیک افراسیاب

که گودرز کشوادگان با سپاه

نهاد از بر تخت گردان کلاه

فرستاده آمد به نزدیک من

گزین پور او مهتر انجمن

مرا گوش و دل سوی فرمان تست

به پیمان روانم گروگان تست

سخن چون به سالار ترکان رسید

سپاهی ز جنگ آوران برگزید

فرستاد نزدیک پیران سوار

ز گردان شمشیر زن سی هزار

بدو گفت بردار شمشیر کین

وز ایشان بپرداز روی زمین

نه گودرز باید که ماند نه گیو

نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو

که بر ما سپه آمد از چار سوی

همی گاه توران کنند آرزوی

جفا پیشه گشتم از این پس به جنگ

نجویم به خون ریختن بر درنگ

به رای هشیوار و مردان مرد

برآرم ز کیخسرو این بار گرد

چو پیران بدید آن سپاه بزرگ

به خون تشنه هر یک به کردار گرگ

بر آشفت از آن پس که نیرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی

پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی

به گیو آنگهی گفت برخیز و رو

سوی پهلوان سپه باز شو

بگویش که از من تو چیزی مجوی

که فرزانگان آن نبینند روی

یکی آنکه از نامدار گوان

گروگان همی خواهی این کی توان

و دیگر که گفتی سلیح و سپاه

گرانمایه اسبان و تخت و کلاه

برادر که روشن جهان منست

گزیده پسر پهلوان منست

همی گویی از خویشتن دور کن

ز بخرد چنین خام باشد سخن

مرا مرگ بهتر از آن زندگی

که سالار باشم کنم بندگی

یکی داستان زد بر این بر پلنگ

چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ

به نام ار بریزی مرا گفت خون

به از زندگانی به ننگ اندرون

و دیگر که پیغام شاه آمدست

به فرمان جنگم سپاه آمدست

چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو

ابا لشکری نامبردار و نیو

سپهدار چون گیو برگشت از اوی

خروشان سوی جنگ بنهاد روی

دمان از پس گیو پیران دلیر

سپه را همی راند بر سان شیر

بیامد چو پیش کنابد رسید

بر آن دامن کوه لشکر کشید