فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۲

دل شاه ترکان چنان کم شنود

همیشه به رنج از پی آز بود

از آن پس که برگشت زان رزمگاه

که رستم بر او کرد گیتی سیاه

بشد تازیان تا به خلخ رسید

به ننگ از کیان شد سرش ناپدید

به کاخ اندر آمد پر آزار دل

ابا کاردانان هشیاردل

چو پیران و گرسیوز رهنمون

قراخان و چون شیده و گرسیون

بر ایشان همه داستان برگشاد

گذشته سخنها همه کرد یاد

که تا برنهادم به شاهی کلاه

مرا گشت خورشید و تابنده ماه

مرا بود بر مهتران دسترس

عنان مرا برنتابید کس

ز هنگام رزم منوچهر باز

نبد دست ایران به توران دراز

شبیخون کند تا در خان من

از ایران بیازند بر جان من

دلاور شد آن مردم نادلیر

گوزن اندر آمد به بالین شیر

بر این کینه گر کار سازیم زود

وگرنه برآرند زین مرز دود

سزد گر کنون گرد این کشورم

سراسر فرستادگان گسترم

ز ترکان واز چین هزاران هزار

کمربستگان از در کارزار

بیاریم بر گرد ایران سپاه

بسازیم هر سو یکی رزمگاه

همه موبدان رای هشیار خویش

نهادند با گفت سالار خویش

که ما را ز جیحون بباید گذشت

زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت

به آموی لشکرگهی ساختن

شب و روز ناسودن از تاختن

که آن جای جنگست و خون ریختن

چه با گیو و با رستم آویختن

سرافراز گردان گیرنده شهر

همه تیغ کین آب داده به زهر

چو افراسیاب آن سخنها شنود

برافروخت از بخت و شادی نمود

ابر پهلوانان و بر موبدان

بکرد آفرینی به رسم ردان

نویسندهٔ نامه را پیش خواند

سخنهای بایسته چندی براند

فرستادگان خواست از انجمن

به نزدیک فغفور و شاه ختن

فرستاد نامه به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

سپه خواست کاندیشهٔ جنگ داشت

ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت

دو هفته برآمد ز چین و ختن

ز هر کشوری شد سپاه انجمن

چو دریای جوشان زمین بردمید

چنان شد که کس روز روشن ندید

گله هرچ بودش ز اسبان یله

به شهر اندر آورد یکسر گله

همان گنجها کز گه تور باز

پدر بر پسربر همی داشت راز

سر بدره‌ها را گشادن گرفت

شب و روز دینار دادن گرفت

چو لشکر سراسر شد آراسته

بدان بی‌نیازی شد از خواسته

ز گردان گزین کرد پنجه هزار

همه رزم‌جویان سازنده کار

به شیده که بودش نبرده پسر

ز گردان جنگی برآورده سر

بدو گفت کین لشکر سرفراز

سپردم ترا راه خوارزم ساز

نگهبان آن مرز خوارزم باش

همیشه کمربستهٔ رزم باش

دگر پنجه از نامداران چین

بفرمود تا کرد پیران گزین

بدو گفت تا شهر ایران برو

ممان رخت و مه تخت سالار نو

در آشتی هیچ گونه مجوی

سخن جز به جنگ و به کینه مگوی

کسی کو برد آب و آتش بهم

ابر هر دوان کرده باشد ستم

دو پر مایه بیدار و دو پهلوان

یکی پیر و باهوش و دیگر جوان

برفتند با پند افراسیاب

به آرام پیر و جوان بر شتاب

ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ

خروشان به کردار غرنده میغ