چو کیخسرو آمد به کین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد به خورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
به جویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
به بگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
به دیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده به سر بر کیانی کلاه
نشسته به گاه اندرون می به چنگ
دل و گوش داده به آوای چنگ
به رامش نشسته بزرگان به هم
فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
همه بادهٔ خسروانی به دست
همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو به پای
سر زلفشان بر سمن مشکسای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
ز پرده درآمد یکی پرده دار
به نزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
به پیش اندر آوردشان چون سزید
به کش کرده دست و زمین را به روی
ستردند زاریکنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری به داد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
به هر کشوری دسترس بر بدان
به هر هفت کشور تویی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان به ما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور همه میوهدار
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان به ما بر چه مایه گزند
درختان، کشتن نداریم یاد
به دندان به دو نیمه کردند شاد
نیاید به دندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکباره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو به درد
به گردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
به نام بزرگ و به ننگ و نبرد
ببرد سران گرازان به تیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
به دیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
که جوید به آزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخنژاد
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته به دست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی
که خرم به مینو بود جان تو
به گیتی پراکنده فرمان تو
من آیم به فرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را
به بیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست
به نیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن به اندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه به پیش بدیها سپر
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبکسر بود
به گرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن به توران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یارمند
از آنجا بسیچید بیژن به راه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
هم آواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
به نخچیر کردن براه دراز
همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
تذروان به چنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش به تن پر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
به گرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
برو تا به نزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم به تیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و به جای آر هوش
به بیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
به بیشه درآمد به کردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده به دست
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را به دندان برانداختند
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان خود بر درخت
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان به خنجر ببرید پست
به فتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بیسرانشان به راه آورد
به گردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
به گردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
همه بیشه آمد به چشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
به دلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته چنین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسی کو به ره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونی وز بهر نام
به راه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانی نمود
به خوبی مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردند زان سرخ می اندکی
به گرگین نگه کرد بیژن یکی
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
به گیتی ندیدم چو تو جنگجوی
به ایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد
به سان یکی سرو آزاد شد
به بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشنروان
برآمد ترا این چنین کار چند
به نیروی یزدان و بخت بلند
کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چندگه بودهام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
به نزدیک خسرو شدیم ارجمند
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
خمآورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
خرامان به گرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شود چون بهشت آن همه مرغزار
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته به شادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیدهروی
همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب
اگر ما به نزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو به راه دراز
یکی آز پیشه دگر کینهساز
میان دو بیشه به یک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند با باز و یوز
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
به بیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
به گرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان
به گردن برآرم ز دوده سنان
زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر
به گنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم به سر
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهٔ گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد
به زیر یکی سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
به نزدیک آن خیمهٔ خوب چهر
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
به رخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
به پرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
پریزادهای گر سیاوشیا
که دلها به مهرت همی جوشیا
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم به هر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهٔ خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران به جنگ
به زخم گراز آمدم بیدرنگ
سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهرهٔ دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانهٔ چین پر از خواسته
اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری
دلش با دل من به مهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان به نزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهٔ سروبن
سوی خیمهٔ دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد با آرزوی
به پرده درآمد چو سرو بلند
میانش به زرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد به جنگ گراز؟
چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره به گرز
بشستند پایش به مشک و گلاب
گرفتند زان پس به خوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده به پای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
به دیبا زمین کرده طاووس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربهسر
می سالخورده به جام بلور
برآورده با بیژن گیو زور
سه روز و سه شب شاد بوده به هم
گرفته بر او خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوشبر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن به راه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
ز یک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جای آرام را
بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد به نزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته به کاخ اندر آمد به شب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمنبر در آغوش یافت
به ایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهرخ سر به بالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
بر او بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
به مردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
ز هر خرگهی گلرخی خواستند
به دیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند
به شادی همه روز بگذاشتند