فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۴

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو

که او بود اسپ افگن و پیش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد

دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زیر پیراهنش

کله ترگ بود و قبا جوشنش

بایران خروش آمد از دیده‌گاه

کزین روی تنگ اندر آمد سپاه

درفش سپهبد گو پیلتن

پدید آمد از دور با انجمن

وزین روی دیگر ز توران سپاه

هوا گشت برسان ابر سیاه

سپهبد سواری چو یک لخت کوه

زمین گشته از نعل اسپش ستوه

یکی گرز همچون سر گاومیش

سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش

همی جوشد از گرز آن یال و کفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

وزین روی ایران سپهدار طوس

بابر اندر آورد آوای کوس

خروشیدن دیده‌بان پهلوان

چو بشنید شد شاد و روشن‌روان

ز نزدیک گودرز کشواد تفت

سواری بنزد فریبرز رفت

که توران سپه سوی جنگ آمدند

رده برکشیدند و تنگ آمدند

تو آن کن که از گوهر تو سزاست

که تو مهتری و پدر پادشاست

که گرد تهمتن برآمد ز راه

هم اکنون بیاید بدین رزمگاه

فریبرز با لشکری گرد نیو

بیامد بپیوست با طوس و گیو

بر کوه لشکر بیاراستند

درفش خجسته بپیراستند

چو با میسره راست شد میمنه

همان ساقه و قلب و جای بنه

برآمد خروشیدن کرنای

سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ

بهامون زمانی نبودش درنگ

سپه را بکردار دریای آب

که از کوه سیل اندر آید شتاب

بیاورد و پیش هماون رسید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد

پر از خنده رخ سوی انبوه کرد

که این لشکری گشن و کنداورست

نه پیران و هومان و آن لشکرست

که دارید ز ایرانیان جنگجوی

که با من بروی اندر آرند روی

ببینید بالا و برز مرا

برو بازوی و تیغ و گرز مرا

چو بشنید گیو این سخن بردمید

برآشفت و تیغ از میان برکشید

چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت

که این را مگر ژنده پیلست جفت

کمان برکشید و بزه بر نهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

بکاموس بر تیرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

چو کاموس دست و گشادش بدید

بزیر سپر کرد سر ناپدید

بنیزه درآمد بکردار گرگ

چو شیری برافراز پیلی سترگ

چو آمد بنزدیک بدخواه اوی

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

چو شد گیو جنبان بزین اندرون

ازو دور شد نیزهٔ آبگون

سبک تیغ را برکشید از نیام

خروشید و جوشید و برگفت نام

به پیش سوار اندر آمد دژم

بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگرید

نگه کرد و جنگ دلیران بدید

بدانست کو مرد کاموس نیست

چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست

خروشان بیامد ز قلب سپاه

بیاری بر گیو شد کینه‌خواه

عنان را بپیچید کاموس تنگ

میان دو گرد اندر آمد بجنگ

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند

سپهبد برو نام یزدان بخواند

به نیزه پیاده به آوردگاه

همی گشت با او بپیش سپاه

دو گرد گرانمایه و یک سوار

کشانی نشد سیر زان کارزار

برین گونه تا تیره شد جای هور

همی بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس

پراگنده گشتند کاموس و طوس

سوی خیمه رفتند هر دو گروه

یکی سوی دشت و دگر سوی کوه

چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه

طلایه برون شد ز هر دو سپاه

ازان دیده گه دیده، بگشاد لب

که شد دشت پر خاک و تاریک شب

پر از گفتگویست هامون و راغ

میان یلان نیز چندین چراغ

همانا که آمد گو پیلتن

دمان و ز زابل یکی انجمن

چو بشنید گودرز کشواد تفت

شب تیره از کوه خارا برفت

پدید آمد آن اژدهافش درفش

شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش

چو گودرز روی تهمتن بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

پیاده شد از اسپ و رستم همان

پیاده بیامد چو باد دمان

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز هر دو برآمد خروشی بزار

ازان نامدارن گودرزیان

که از کینه جستن سرآمد زمان

بدو گفت گودرز کای پهلوان

هشیوار و جنگی و روشن‌روان

همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ

سخن هرچ گویی نباشد دروغ

تو ایرانیان را ز مام و پدر

بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر

چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک

بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک

چو دیدم کنون خوب چهر ترا

همین پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند

ببخت تو جز روی خندان نماند

بدو گفت رستم که دل شاد دار

ز غمهای گیتی سر آزاد دار

که گیتی سراسر فریبست و بند

گهی سودمندی و گاهی گزند

یکی را ببستر یکی را بجنگ

یکی را بنام و یکی را بننگ

همی رفت باید کزین چاره نیست

مرا نیز از مرگ پتیاره نیست

روان تو از درد بی‌درد باد

همه رفتن ما بورد باد

ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو

ز ایران نبرده سواران نیو

که رستم به کوه هماون رسید

مر او را جهاندیده گودرز دید

برفتند چون باد لشکر ز جای

خروش آمد و نالهٔ کرنای

چو آمد درفش تهمتن پدید

شب تیره لشکر برستم رسید

سپاه و سپهبد پیاده شدند

میان بسته و دلگشاده شدند

خروشی برآمد ز لشکر بدرد

ازان کشتگان زیر خاک نبرد

دل رستم از درد ایشان بخست

بکینه بنوی میان را ببست

بنالید ازان پس بدرد سپاه

چو آگه شد از کار آوردگاه

بسی پندها داد و گفت ای سران

بپیش آمد امروز رزمی گران

چنین است آغاز و فرجام جنگ

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

سراپرده زد گرد گیتی‌فروز

پس پشت او لشکر نیمروز

بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند

درفش سپهبد برافراختند

نشست از بر تخت بر پیلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

ز یک دست بنشست گودرز و گیو

بدست دگر طوس و گردان نیو

فروزان یکی شمع بنهاد پیش

سخن رفت هر گونه بر کم و بیش

ز کار بزرگان و جنگ سپاه

ز رخشنده خورشید و گردنده ماه

فراوان ازان لشکر بی‌شمار

بگفتند با مهتر نامدار

ز کاموس و شنگل ز خاقان چین

ز منشور جنگی و مردان کین

ز کاموس خود جای گفتار نیست

که ما را بدو راه دیدار نیست

درختیست بارش همه گرز و تیغ

نترسد اگر سنگ بارد ز میغ

ز پیلان جنگی ندارد گریز

سرش پر ز کینست و دل پر ستیز

ازین کوه تا پیش دریای شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

اگر سوی ما پهلوان سپاه

نکردی گذر کار گشتی تباه

سپاس از خداوند پیروزگر

که او آورد رنج و سختی بسر

تن ما بتو زنده شد بی‌گمان

نبد هیچ کس را امید زمان

ازان کشتگان یک زمان پهلوان

همی بود گریان و تیره‌روان

ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه

برو تا سر تیره خاک سیاه

نبینی مگر گرم و تیمار و رنج

برینست رسم سرای سپنج

گزافست کردار گردان سپهر

گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر

اگر کشته گر مرده هم بگذریم

سزد گر بچون و چرا ننگریم

چنان رفت باید که آید زمان

مشو تیز با گردش آسمان

جهاندار پیروزگر یار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

ازین پس همه کینه باز آوریم

جهان را بایران نیاز آوریم

بزرگان همه خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

همیشه بدی نامبردار و شاد

در شاه پیروز بی‌تو مباد

چو از کوه بفروخت گیتی فروز

دو زلف شب تیره بگرفت روز

ازان چادر قیر بیرون کشید

بدندان لب ماه در خون کشید

تبیره برآمد ز هر دو سرای

برفتند گردان لشکر ز جای

سپهدار هومان به پیش سپاه

بیامد همی کرد هر سو نگاه

که ایرانیان را که یار آمدست

که خرگاه و خیمه بکار آمدست

ز پیروزه دیبا سراپرده دید

فراوان بگرد اندرش پرده دید

درفش و سنان سپهبد بپیش

همان گردش اختر بد بپیش

سراپرده‌ای دید دیگر سیاه

درفشی درفشان بکردار ماه

فریبرز کاوس با پیل و کوس

فراوان زده خیمه نزدیک طوس

بیامد پر از غم بپیران بگفت

که شد روز با رنج بسیار جفت

کز ایران ده و دار و بانگ خروش

فراوان ز هر شب فزون بود دوش

بتنها برفتم ز خیمه پگاه

بلشکر بهر جای کردم نگاه

از ایران فراوان سپاه آمدست

بیاری برین رزمگاه آمدست

ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای

یکی اژدهافش درفشی بپای

سپاهی بگرد اندرش زابلی

سپردار و با خنجر کابلی

گمانم که رستم ز نزدیک شاه

بیاری بیامد بدین رزمگاه

بدو گفت پیران که بد روزگار

اگر رستم آید بدین کارزار

نه کاموس ماند نه خاقان چین

نه شنگل نه گردان توران زمین

هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید

بیامد سپهدار را بنگرید

وزانجا دمان سوی کاموس شد

بنزدیک منشور و فرطوس شد

که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه

بگشتم همه گرد ایران سپاه

بیاری فراوان سپاه آمدست

بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست

گمانم که آن رستم پیلتن

که گفتم همی پیش این انجمن

برفت از در شاه ایران سپاه

بیاری بیامد بدین رزمگاه

بدو گفت کاموس کای پر خرد

دلت یکسر اندیشهٔ بد برد

چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ

مکن خیره دل را بدین کار تنگ

ز رستم چه رانی تو چندین سخن

ز زابلستان یاد چندین مکن

درفش مرا گر ببیند به چنگ

بدریای چین بر خروشد نهنگ

برو لشکر آرای و برکش سپاه

درفش اندر آور به آوردگاه

چو من با سپاه اندر آیم بجنگ

نباید که باشد شما را درنگ

ببینی تو پیکار مردان کنون

شده دشت یکسر چو دریای خون

دل پهلوان زان سخن شاد گشت

ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همی کرد گفتار کاموس یاد

وزان جایگه پیش خاقان چین

بیامد ببوسید روی زمین

بدو گفت شاها انوشه بدی

روانرا بدیدار توشه بدی

بریدی یکی راه دشوار و دور

خریدی چنین رنج ما را بسور

بدین سان بآزرم افراسیاب

گذشتی به کشتی ز دریای آب

سپاه از تو دارد همی پشت راست

چنان کن که از گوهر تو سزاست

بیارای پیلان بزنگ و درای

جهان پر کن از نالهٔ کرنای

من امروز جنگ آورم با سپاه

تو با پیل و با کوس در قلبگاه

نگه دار پشت سپاه مرا

بابر اندر آور کلاه مرا

چنین گفت کاموس جنگی بمن

که تو پیش‌رو باش زین انجمن

بسی سخت سوگندهای دراز

بخورد و بر آهیخت گرز از فراز

که امروز من جز بدین گرز جنگ

نسازم وگر بارد از ابر سنگ

چو بشنید خاقان بزد کرنای

تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای

ز بانگ تبیره زمین و سپهر

بپوشید کوه و بیفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پیل

ببستند و شد روی گیتی چو نیل

بیامد گرازان بقلب سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

خروشیدن زنگ و هندی درای

همی دل برآورد گفتی ز جای

ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل

درفشان بکردار دریای نیل

بچشم اندرون روشنایی نماند

همی با روان آشنایی نماند

پر از گرد شد چشم و کام سپهر

تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

چو خاقان بیامد بقلب سپاه

بچرخ اندرون ماه گم کرد راه

ز کاموس چون کوه شد میمنه

کشیدند بر سوی هامون بنه

سوی میسره نیز پیران برفت

برادرش هومان و کلباد تفت

چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد

بیاراست در قلب جای نبرد

چنین گفت رستم که گردان سپهر

ببینیم تا بر که گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان

کرا زین بزرگان سرآید زمان

درنگی نبودم براه اندکی

دو منزل همی کرد رخشم یکی

کنون سم این بارگی کوفتست

ز راه دراز اندر آشوفتست

نیارم برو کرد نیرو بسی

شدن جنگ جویان به پیش کسی

یک امروز در جنگ یاری کنید

برین دشمنان کامگاری کنید

که گردان سپهر جهان یار ماست

مه و مهر گردون نگهدار ماست

بفرمود تا طوس بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد بزد نای و رویینه خم

خروش آمد و نالهٔ گاودم

بیاراست گودرز بر میمنه

فرستاد بر کوه خارا بنه

فریبرز کاوس بر میسره

جهان چون نیستان شده یکسره

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

زمین شد پر از نالهٔ کرنای

جهان شد بگرد اندرون ناپدید

کسی از یلان خویشتن را ندید

بشد پیلتن تا سر تیغ کوه

بدیدار خاقان و توران گروه

سپه دید چندانک دریای روم

ازیشان نمودی چو یک مهره موم

کشانی و شگنی و سقلاب و هند

چغانی و رومی و وهری و سند

جهانی شده سرخ و زرد و سیاه

دگرگونه جوشن دگرگون کلاه

زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای

درفش نوآیین و نو توشه‌ای

ز پیلان و آرایش و تخت عاج

همان یاره و افسر و طوق و تاج

جهان بود یکسر چو باغ بهشت

بدیدار ایشان شده خوب زشت

بران کوه سر ماند رستم شگفت

ببرگشتن اندیشه اندر گرفت

که تا چون نماید بما چرخ مهر

چه بازی کند پیر گشته سپهر

فرود آمد از کوه و دل بد نکرد

گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

همی گفت تا من کمر بسته‌ام

بیک جای یک سال ننشسته‌ام

فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین

ندانم که لشکر بود بیش ازین

بفرمود تا برکشیدند کوس

بجنگ اندر آمد سپهدار طوس

ازان کوه سر سوی هامون کشید

همی نیزه از کینه در خون کشید

بیک نیمه از روز لشکر گذشت

کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت

ز گرد سپه روشنایی نماند

ز خورشید شب را جدایی نماند

ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت

همی آفتاب اندران خیره گشت

خروش سواران و اسپان ز دشت

ز بهرام و کیوان همی برگذشت

ز جوش سواران و زخم تبر

همی سنگ خارا برآورد پر

همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل

خروشان دل خاک در زیر نعل

دل مرد بددل گریزان ز تن

دلیران ز خفتان بریده کفن

برفتند ازان جای شیران نر

عقاب دلاور برآورد پر

نماند ایچ با روی خورشید رنگ

بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ

بلشکر چنین گفت کاموس گرد

که گر آسمان را بباید سپرد

همه تیغ و گرز و کمند آورید

بایرانیان تنگ و بند آورید

جهانجوی را دل بجنگ اندرست

وگرنه سرش زیر سنگ اندرست