فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۹

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی‌هزار

برفتند نیمی گذشته ز شب

نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

چو پیران سالار لشکر براند

میان یلان هفت فرسنگ ماند

نخستین رسیدند پیش گله

کجا بود بر دشت توران یله

گرفتند بسیار و کشتند نیز

نبود از بد بخت مانند چیز

گله‌دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

وزان جایگه سوی ایران سپاه

برفتند برسان گرد سیاه

همه مست بودند ایرانیان

گروهی نشسته گشاده میان

بخیمه درون گیو بیدار بود

سپهدار گودرز هشیار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسیمه شد گیو پرخاشخر

ستاده ابر پیش پرده‌سرای

یکی اسپ برگستوان‌ور به پای

برآشفت با خویشتن چون پلنگ

ز بافیدن پای آمدش ننگ

بیامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده‌سرای سپهبد رسید

ز گرد سپه آسمان تیره دید

بدو گفت برخیز کامد سپاه

یکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جایگه رفت نزد پدر

به چنگ اندرون گُرزهٔ گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگیخت آن را که هشیار بود

یکی جنگ با بیژن افگند پی

که این دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بیامد سوی کارزار

بره برشتابید چندی سوار

بدان اندکی برکشیدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسیمه شد خفته از داروگیر

برآمد یکی ابر بارانش تیر

بزیر سر مست بالین نرم

ز بر گُرز و گوپال و شمشیر گرم

سپیده چو برزد سر از برج شیر

به لشکر نگه کرد گیو دلیر

همه دشت از ایرانیان کشته دید

سر بخت بیدار برگشته دید

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید

ز لشکر دلیران و مردان ندید

همه رزمگه سربسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر

همه لشگر گشن زیر و زبر

به بیچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه میسره خسته و میمنه

ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود

برفتند بی‌مایه و تار و پود

چنین آمد این گنبد تیزگرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کین و سران پر فسوس

همی گُرز بارید گویی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پایدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ

یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازین گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد

فراوان کم آمد ز ایرانیان

برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست

شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گریان شده

وزان خستگان چند بریان شده

چنین است رسم جهان جهان

که کردار خویش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بیرون ترا بی‌نیازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز

ندانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ایرانیان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت

دلش با خرد همچو بیگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهاندیده گودرز با پیر سر

نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونین سرشک

جهاندیدگان پیش اوی آمدند

شکسته دل و راه‌جوی آمدند

یکی دیدبان بر سر کوه کرد

کجا دیدگان سوی انبوه کرد

طلایه فرستاد بر هر سویی

مگر یابد آن درد را دارویی

یکی نامداری ز ایرانیان

بفرمود تا تنگ بندد میان

دهد شاه را آگهی زین سخن

که سالار لشکر چه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان

سران را ز بخشش سرآمد زیان

رونده بر شاه برد آگهی

که تیره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلیر این سخنها شنید

بجوشید وز غم دلش بردمید

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس